تقریبا دو هفته است که به خانه خودم نقل مکان کردهام. منظورم از "خانه خودم" یعنی اتاق خوابی که لباسهایم را داخل کمد چیدهام و بقیه خرت و پرتهایم که توی دو تا کارتن گوشه اتاق به حال خودشان افتادهاند. البته بیشتر چیزهایی که دیگر ازشان استفاده نمیکردم را یا دور ریختم، یا به درد بخورهایشان را دادم به آنهایی که ازشان استفاده میکنند.
تشک خوشخواب دونفره قدیمی مامان اینها را هم ازشان گرفتم و به عنوان تخت گذاشتمش وسط اتاق.
بقیه خانه کاملا خالی است. آنقدر که حتی صدای نفس کشیدن آدم همه جا میپیچد. پنجرهها پرده ندارند و شبها که چراغ سالن روشن باشد احساس آکواریوم به آدم دست میدهد.
شبها بعد از کار، اول میروم خانه مامان اینها و از آنجایی که آن موقع از شب آدم توانایی بلعیدن یک اسب آبی درسته را دارد، حسابی از خجالت یخچالشان در میآیم. فرقی نمیکند که نون و پنیر و چایی شیرین باشد یا چلو کباب.. مهم فقط بلعیدن اسب آبی است. یکی دو لیوان چای میخورم و تا هر موقع که حوصلهاش را داشته باشم کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکنم. دست آخر شب بخیر گویان راهی آسانسور میشوم و میروم طبقه سوم.
طبقه دوم را یک آقای صادقی نامی اجاره کرده است که من در طول این چند ماه دو سه بار بیشتر ندیده مشان. بی سر و صدا هستند و خوبیشان این است که توی پارکینگ ماشینهایشان را عین آدم پارک میکنند. یک چیز خنده دار اینکه این آقای صادقی خودش کمری هیبرید سوار است و پسرش لکسوس CT200 دارد. یک پرشیا سفید هم دارند که توی حیاط میگذارند.
دیشب هوا خیلی خنک بود. هوس کردم بروم توی بالکن و یک نخ سیگار دود کنم. همینطور که سیگار در حال دود شدن بود یهویی رفتم توی این فکر که احتمالا تا پنج شش ماه دیگر این خانه پر از وسیله شده است و جدی جدی برای خودم مستقل خواهم شد. شروع کردم به تصور کردن اینکه فلان چیزها را میخرم و بهمان کارها را میکنم و چنین میکنم و چنان. اما بعدش یه کم ترسیدم. از اینکه یک آدم دیگر هم کنارم است و همین قضیه خودش کلی بار و مسئولیت روی دوش آدم میگذارد و در این اوضاع نابسامان اقتصادی که دارم، نمیدانم چطور باید از پس همه چیز بر بیایم.
وقتی که میخواستم ته سیگار را توی تاریکی شوت کنم، توی دلم گفتم گور پدر همه چیز.. آخر یک طوری میشود دیگر. به موقعاش یک گِلی به سرم میگیرم. رفتم رادیاتور اتاق را باز کردم و تا صبح عین سنگ خوابیدم.
تشک خوشخواب دونفره قدیمی مامان اینها را هم ازشان گرفتم و به عنوان تخت گذاشتمش وسط اتاق.
بقیه خانه کاملا خالی است. آنقدر که حتی صدای نفس کشیدن آدم همه جا میپیچد. پنجرهها پرده ندارند و شبها که چراغ سالن روشن باشد احساس آکواریوم به آدم دست میدهد.
شبها بعد از کار، اول میروم خانه مامان اینها و از آنجایی که آن موقع از شب آدم توانایی بلعیدن یک اسب آبی درسته را دارد، حسابی از خجالت یخچالشان در میآیم. فرقی نمیکند که نون و پنیر و چایی شیرین باشد یا چلو کباب.. مهم فقط بلعیدن اسب آبی است. یکی دو لیوان چای میخورم و تا هر موقع که حوصلهاش را داشته باشم کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکنم. دست آخر شب بخیر گویان راهی آسانسور میشوم و میروم طبقه سوم.
طبقه دوم را یک آقای صادقی نامی اجاره کرده است که من در طول این چند ماه دو سه بار بیشتر ندیده مشان. بی سر و صدا هستند و خوبیشان این است که توی پارکینگ ماشینهایشان را عین آدم پارک میکنند. یک چیز خنده دار اینکه این آقای صادقی خودش کمری هیبرید سوار است و پسرش لکسوس CT200 دارد. یک پرشیا سفید هم دارند که توی حیاط میگذارند.
دیشب هوا خیلی خنک بود. هوس کردم بروم توی بالکن و یک نخ سیگار دود کنم. همینطور که سیگار در حال دود شدن بود یهویی رفتم توی این فکر که احتمالا تا پنج شش ماه دیگر این خانه پر از وسیله شده است و جدی جدی برای خودم مستقل خواهم شد. شروع کردم به تصور کردن اینکه فلان چیزها را میخرم و بهمان کارها را میکنم و چنین میکنم و چنان. اما بعدش یه کم ترسیدم. از اینکه یک آدم دیگر هم کنارم است و همین قضیه خودش کلی بار و مسئولیت روی دوش آدم میگذارد و در این اوضاع نابسامان اقتصادی که دارم، نمیدانم چطور باید از پس همه چیز بر بیایم.
وقتی که میخواستم ته سیگار را توی تاریکی شوت کنم، توی دلم گفتم گور پدر همه چیز.. آخر یک طوری میشود دیگر. به موقعاش یک گِلی به سرم میگیرم. رفتم رادیاتور اتاق را باز کردم و تا صبح عین سنگ خوابیدم.