دیروز بعد از ظهر همانطور که پشت میز فروشگاه نشسته بودم ناگهان یادم به دو تا مقالهای افتاد که باید برای یکی از درسهایی که این ترم دارم (و نمیدانم اسمش چیست) ترجمه کنم. به خیال خودم فکر کردم هنوز وقت کافی برای ترجمهاش هست اما بعد با یک حساب سر انگشتی دوزاریام افتاد که هفته آینده باید پاور پوینت را سر کلاس ارائه بدهم!
تا حوالی ساعت ۶ حتی یک پاراگراف هم ترجمه نشده بود. دیدم هرچه دست روی دست بگذارم اوضاع بدتر میشود. بار و بندیلم را جمع کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. تا سه و نیم صبح سرم توی مانیتور و دیکشنری بود و تازه صفحه دوم تمام شد.
تا حوالی ساعت ۶ حتی یک پاراگراف هم ترجمه نشده بود. دیدم هرچه دست روی دست بگذارم اوضاع بدتر میشود. بار و بندیلم را جمع کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. تا سه و نیم صبح سرم توی مانیتور و دیکشنری بود و تازه صفحه دوم تمام شد.
آلارم را روی هشت و نیم صبح تنظیم کردم و نفهمیدم چطور غش کردم. قبل از اینکه آلارم زنگ بزند خودم بیدار شدم و رفتم سراغ درس و مشق. حوالی ۱۰ بقیه اهل خانه بیدار شدند و هی تلفن زنگ میزد و یکی تلویزیون تماشا میکرد و آن یکی هم هی حرف میزد و نمیگذاشتند آدم به کارش برسد. لجم گرفته بود. نوتبوک و دفتر و قلم و کاغذ را گذاشتم زیر بغلم و رفته طبقه سوم و کف زمین پهن شدم..
الان یازده و نیم شب است و تقریبا نیم ساعتی میشود که از خستگی مغزم قفل شده. به گمانم برای امروز کافی است دیگر. از طبقه پایین صدای مهمانها را میشنوم که همهشان همزمان دارند با هم حرف میزنند و قاه قاه میخندند. روی این آهنگ چِت-مُخ کردهام و خیلی خوشحال خواهم شد اگر هنوز توی کشوی میزم سیگار داشته باشم و بروم توی بالکن و یکی دو نخ دود کنم و برای خودم ادای آدمهای سرخوش را در بیاورم.