این روزها همه اش دلم میخواهد بیایم اینجا و هی بنویسم و بنویسم، اما به محض اینکه چند دقیقه وقت آزاد پیدا میکنم و صفحه بلاگر را باز میکنم، انگار که کل مغزم را فرمت کرده باشند. یکی دو دقیقه به صفحه خالی خیره میمانم و بعد دست از پا درازتر صفحه را میبندم و میروم پی کارم.
میگذرد تا شب. ساعت از یک و دو که رد شد، صاف همان موقع که دلم پنج شش ساعت خواب درست و حسابی میخواهد، لشکر کلمه ها است که توی سرم شروع میکنند به رژه رفتن. آنقدر همه چیز روشن میشود که میتوانم کتاب بنویسم!!
هی به خودم میگویم فردا حتما اینها را مینویسم، اما وقتی میخواهم دست به کیبورد شوم دوباره آلزایمر سر و کلهاش پیدا میشود.