دقیقا ۲ هفته است که افتادهام توی خانه. تنهای تنها. تا اواسط این هفته هم تصمیم دارم به قرنطینه ادامه بدهم تا عذاب وجدان این را نداشته باشم که نکند فلانی از من واگیر کند!!
حالم خوب شده و این دو هفته تا جا داشت خوابیدم. تلفن هم فقط خیلی ضروریها را جواب میدادم. حوصله سر و کله زدن با ملت را نداشتم اصلا. سیستم خواب و بیدار بودنم کامل به هم ریخته و هر طور که شده دوباره باید به تنظیمات کارخانه برگردم. کتابی که ماهها کنار تخت داشت خاک میخورد را تمام کردم بالاخره و رفتم سراغ بعدی. کلی موزیک جدید کشف کردم. با خودم تصمیم قاطع گرفتم و سیگار را گذاشتم کنار. سه چهار تا فیلم دیدم که خیلی هم چنگی به دل نزدند. کلی پادکست گوش کردم. دو تا دوره آموزش ادیت عکس دیدم. تمرینهای عقب مانده کورسرا را انجام دادم. خیلی عجیب بود اما دل و دماغ پلیاستیشن و فیفا بازی کردن هم نداشتم.
امشب دلم مثل سگ تنگ شده. حالم گرفته. غصه دارم. نمیدانم این فکرهای لامصب از کجا هجوم آوردهاند. اگر کسی این موقع شب بود که میتوانستم باهاش حرف بزنم، تا صبح عین طوطی حرف میزدم. حتی ممکن بود کارم به گریه و زاری هم برسد. اصلا انگار که تمام دلتنگیها دنیا را بستهبندی کردهاند و آورده باشند گذاشته باشند توی دل من. در این حد نابود. در این حد تباه. دلم میخواست واقعا با یکی حرف بزنم.
شبها انگار که هَمستِر درونم میزند بالا و هی دور خودم توی خانه میچرخم و راه میروم و با خودم حرف میزنم و به هیچ چیز یا جای خاصی هم نمیرسم. انواع و اقسام فکرها و ایدهها به سرم زده و سعی کردهام به درد بخورهایشان را توی دفترم یادداشت کنم. بعضی شبها حالم خوب بوده و بعضی شبها هم مثل الان موودم خیلی پایین آمده.
نمیدانم بخاطر حالم است یا واقعا یک چیزی توی این آهنگ هست که دلتنگی آدم را بیشتر میکند.