پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۴۰۰

وقتی سر به ته پنلاتی می‌زند

 این هفته کلا خیلی قاراش‌میش بودم. ذهن و مغز در دو جهت کاملا متفاوت برای خودشان در حرکت بودند و هستند.

دیشب حوالی ساعت هشت و نیم با امین از دفتر زدیم بیرون و با مترو تا آخرین ایستگاه رفتیم و بعد اسنپ گرفتیم به سمت سیتی سنتر تا یک سری از کارهای عقب افتاده را راست و ریست کنیم. حدود ۱۱ شب تازه رفتیم سراغ امیر و احسان اینها. یک ساعتی هم اونجا مزخرف سر هم کردیم و چون ماشین نداشتیم، حامد گفت بیاید تا با هم بریم.

مسیر حامد و امین به همدیگر نزدیک بود و امین صندلی جلو نشست و من عقب. جلو خانه که رسیدیم، با حامد و امین دست دادم و تشکر و اینها کردم و پیاده شدم و رفتم. کلید را توی در انداختم و چرخیدم سمت ماشین که مثلا دست تکان بدهم و دوباره خداحافظی کنم، که دیدم هر دوتاشان برگشته‌اند سمت در عقب و دارند سعی می‌کنند بدون اینکه پیاده شوند، در را ببندند. رفتم سمت حامد و گفتم چی شده؟ نکنه در را نبستم؟!

دیدم قاه  قاه می‌خندد و می‌گوید: مرتیکه، پیاده شدی و رفتی.. چرا در را نبستی؟!

هنگ کردم. واقعاً چرا وقتی پیاده شدم عین یابو راهم را کشیدم و رفتم؟!

هیچ نظری موجود نیست: