امشب حالم اصلا خوب نیست. حتی دیگر دلم نمیخواهد به دلایلش فکر کنم. اصلا دیگر دلم نمیخواهد به چیزی فکر کنم. فقط میدانم که اگر ۱۰ دقیقه دیرتر از خانه بیرون میزدم حتما مغزم منفجر میشد. نشستم پشت ماشین، کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم و رفتم. جایی برای رفتن نداشتم البته اما رفتم. مثل چی یخ کرده بودم. بخاری تا آخر زیاد بود و باز هم سگ لرز میزدم. زدم کنار. سرم را گذاشتم روی فرمان و تا میتوانستم، با صدای بلند گریه کردم. گور پدر همه آنهایی که داشتند نگاه میکردند. بعد فین فین کنان زنگ زدم به زرگر. زرگر مشاور و اینهاست. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. ریجکت کرد مرتیکه. باید حرف میزدم وگرنه دق میکردم. چشمهایم را بستم و تصور کردم که زرگر الان روبرویم نشسته تا به حرفهایم گوش کند. یادم نیست که چی میگفتم. حتی مطمئن هم نیستم که جملههایم سر و ته داشتند یا نه. فقط حرف زدم. کلمهها با هقهق قاطی شده بودند. خلاصه که خیلی وضعیت کثافتی بود. حرفهایم که تمام شد انگار که کوه کنده بودم. خسته و نفس بریده. فقط سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بیرون را تماشا میکردم..
یک ساعت پیش آمدم خانه. هوس کره مربا کرده بودم. یک تکه بزرگ نان و کره و مربا بلعیدم. دارم سعی میکنم فراموش کنم. خستهام. دلم میخواست کل فردا را بخوابم. اگر اینجا چیزی نمینوشتم حتما مغزم میترکید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر