امروز از صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود. انگار که هنگ اُوری چیزی بودم. سرم منگ بود و صدای دو رنگهای پیدا کرده بودم. دنیا را اسلوموشن میدیدم.
با کلی تاخیر رسیدم دفتر و سینه خیز خودم را رساندم پشت میز و کامپیوتر را روشن کردم و دست را گذاشتم زیر چانه و خیره به مانیتور شدم. اصلا مغزم کار نمیکرد. به زور قهوه سعی کردم بیدار شوم و روتین روزانه را شروع کنم.
در نهایت جانم به لبم رسید تا ساعت ۵ شود!!