با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم، اما از وقتی که آلارم گوشی صدایش در آمد، تا همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم، در حال تسلیم جان به جان آفرین هستم. امروز فقط پشت مانیتور مخفی بودم و سعی کردم با هر مکافاتی که شده، کارهای سادهتر را انجام بدهم.
حالا که ساعت از ۴ و نیم رد شده، دیگر دل توی دلم نیست که ساعت ۵ بشود و فلنگ را ببندم به سمت خانه. احتمالا پیاده و هدفون به گوش برگردم و دوباره تا صبح بیخواب باشم و همین چرخه کوفتی را تا آخر هفته ادامه دهم!!
نمیدانم این چه مکافاتی است که با وجود خستگی، شبها نمیتوانم بخوابم و در طول روز باید زمین و زمان را گاز بگیرم.