امروز صبح ساعت ۸ و نیم نوبت دادگاه داشتیم. من و ترانه و وکلیم تقریبا با هم رسیدیم. هفت هشت دقیقه بعد نوبت مان شد و رفتیم داخل و برگه را گذاشتند جلو مان و امضا کردیم و حالا فقط مانده که نامه دفترخانه طلاق آماده شود و برویم محضر.
جلوی در مجتمع قضایی خداحافظی کردیم و رفتیم.
هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و میشد پیاده راه رفت. رسیدم به یک کافه. خلوت بود. آیس آمریکانو سفارش دادم و خیره به خیابان، تمام این پنج شش سال گذشته را با خودم مرور کردم. فکر میکنم هر دو ما هم روزهای خوب داشتیم و هم روزهای بد. نه راضی بودیم و نه ناراضی. انگار که یک جور بلاتکلیفی داشتیم. هر کاری هم که میکردیم، دست آخر آب مان توی یک جوی نمیرفت. چارهای نداشتیم که مسیرمان را از هم جدا کنیم.
ساعت از ۱۰ گذشته بود که نوتیف خاموش شدن دزدگیر فروشگاه آمد و فهمیدم که یکی آمده و درب را باز کرده. همان موقع اسنپ گرفتم و رفتم که دوباره توی روزمره شیرجه بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم.