سه شنبه بعد از ظهر بود که دیدم دیگر نمیتوانم روی پا بند شوم. سگ لرز میزدم و جوری بدن درد داشتم که دلم میخواست غلطک ۱۰ تنی از روی استخوانهایم رد شود. با هر مکافاتی که بود خودم را رساندم خانه و صاف رفتم زیر پتو و تا حدود ساعت ۷ عصر که از شدت عرق و تب بیدار شدم، خواب بودم.
هر طور که بود خودم را رساندم به اورژانس و با آمپول و سرم و یک کیسه دارو بدرقه شدم. دیروز حالم کمی بهتر بود اما امروز صبح تب کردم و دوباره کارم به سرم کشید. دکتر میگفت همه اینها کرونا هستند اما خوبی ماجرا اینجاست که دیگر جان کسی را نمیگیرد. چارهای نداری تا دورهاش تمام شود.
از همان سه شنبه که آمدم خانه، تا همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم، هیچ کدام از اعضای خانواده را از نزدیک ندیدم تا مبادا کسی واگیر نکند.
چند دقیقه پیش مامان زنگ زد و گفت مسعود به خون تو تشنه ست.. مراقب باش تا چند روز آینده جلو چشمش آفتابی نشوی. گفتم باز چی شده؟ معلوم بود از پشت تلفن دارد سرش را تکان میدهد، گفت: دارد قرص سرماخوردگی و شربت دیفن هیدرامین و یک مشت داروی دیگر میخورد و اعتقاد دارد از تو واگیر کرده و حالش خیلی خراب است. البته که مریض نیست اما شرط میبندم که بالاخره این داروها حالش را خراب میکنند. خلاصه اینکه اگر چیزی گفت، تو اصلا نشنیده بگیر و بگو بله، خیلی متاسفم که از من واگیر کردی.
گفتم اوکی، خیالت راحت. تلفن را قطع کردم و توی دلم گفتم فقط خدا به تو صبر بدهد.