جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

610

امروز جمعه ی خسته کننده ای بود. از اول صبح تا همین دو سه ساعت پیش مشغول کارهای بیهوده ای بودیم که در طول این چند ماه بارها و بارها انجام داده ایم. بیهوده بودنش از این بابت است که انجام کارها را از روشی انجام میدهیم که حتی خودمان هم میدانیم اشتباه است، ولی رییس بالا سرمان حرف به گوشش نمیرود.

فکر کنم تازه حوالی هفت عصر بود که نهار و شام را با هم خوردم. وعده ی مفصل و چرب و نرمی بود. شکمم سیر شده و پلک هایم سنگین. الان هم آمدم توی اتاقم روی تخت ولو شدم و نوت بوکم را گذاشتم روی شکمم و شروع کردم به نوشتن اینها. راستی، یک ساعتی هم با طناز دلبرانه ام زنجموره بازی کردیم. اینجور موقع ها دلم برایش مثل سگ تنگ میشود.

دستم را از کنار تخت دراز میکنم تا سیم شارژر نوت بوک را از روی زمین پیدا کنم. چشمم میخورد به کتاب های "مقررات ملی ساختمان" که روی هم تلنبار شده اند. آخر شهریور امتحان نظام مهندسی دارم و دریغ از اینکه حتی یک میلیمتر کتاب ها از جایی که بودند جابجا شده باشند. هنوز نمیدانم کی قرار است این ده دوازده تا کتاب را بخوانم.
راستش را بخواهید خیلی دوست دارم که بعد از نوشتن این چند خط بروم و نگاهی بهشان بیندازم اما ترجیح میدهم الان از پشت مانیتور طناز دلبرانه ام را دید بزنم.