دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

حاجی

توی کارگاه یه آقای ۶۰ و اندی ساله داریم که نقاش ساختمانیه. البته خودش دیگه شخصا کار نمیکنه، اما یه اکیپ نقاش واسه خودش داره و کارگرهاش براش کار میکنن. از چند ماه پیش گفته بود اول اردیبهشت قراره بره مکه. بعد من همه ش سر به سرش میذاشتم و میگفتم از اونجا باید برام "ویسکی" سوغاتی بیاری.
بعد از دو هفته امروز اومده بود کارگاه. سرما خورده بود اساسی.
بعد از دست و روبوسی* و اینجور تشریفات میبینم یه بسته از توی یه پاکت در آورده و میگه: مهندس جان، ناقابله ولی حیف که نشد اون چیزی که میخواستی رو برات بیارم.
اومدم خونه بازش کردم میبینم یه عطر برام آورده با مارک whisky. یعنی فکککم افتاد!
حالا هم از ترس سرماخوردگی ِ حاج آقا هر دو ساعت دارم یدونه کلد استاپ میندازم بالا. لامصب مثه قرص خواب آور عمل میکنه.

*: آخه کدوم آدم عاقلی با یه حاجی ِ سرماخورده ی تازه از مکه برگشته دست و روبوسی میکنه؟ هان؟

۲ نظر:

poniu گفت...

ey baba nakon in kara ro

من گفت...

عطر ويسكي! :))

پ.ن: سلمان از مهرنوش "من مينويسم پس هستم" خبري نداري؟ اينكه مينويسه..نمينويسه..نميدونم چرا امروز مدام تو ذهنم بود