سرم به کار خودمه. از توی هال صدای جر و بحث میاد. یه خورده گوش میکنم، زیاد نمیفهمم چی میگن اما انگار مساله خیلی مهمی نیست.
یکی دو دقیقه بعد بابام مثه اسب سرش رو میندازه پایین میاد تو اتاقم. بدون هیچ مقدمه ای مستقیما میره میشینه پای کشوی تختم و همه ی لباس زیرهای منو میریزه بیرون.
بهت زده نگاهش میکنم.
اصن تخمش هم نیست که داره کشوی منو زیر و رو میکنه.
وقتی حسابی بازرسی کردنش تمام شد به طرف در رفت و به بیرون خم شد و گفت:
ببین خانوم... ۱۲ تا از شرت های منو آوردی واسه آقا پسرت.
صدای مامان میاد که میگه:
خب لابد خودت هی از توی کشو انداختیشون بیرون، منم دادم اون بپوشه!
در حالی که هنوز دارن بحث میکنن رفتم جلوشون ایستادم، لبه ی شلوارکم رو آوردم پایین و به بابام گفتم احیانا این یکی ۱۳ امی نیست؟
خیلی ریلکس نگاه کرد و گفت نه.
الان هم نشستن ۲تایی دارن نهار میخورن.
خواستم بگم با یه همچین آدمایی دارم زندگی میکنم من!
۴ نظر:
ااااااااااااا سایز تو و بابات یکیه؟
عالیییییی بود:))
ینی چهرت موقعی که بابا داشته زیرو رو میکرده جالب بوده :p
مسلما اینا دربرابر اونایی که من باشون زندگی میکنم عددی نیستن
خیلی جالب بود . واقعا ؟!!
ارسال یک نظر