شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰

568

مامانم همیشه یه ترس عجیبی از اتاق من داشته و داره. حس میکنم همیشه با اکراه وارد اتاقم میشه.
انگار که ماشین رو توی جاده تهران - قم جلوی سوهان حاج حسین نگه داشته باشی و مجبور باشی از توالت عمومی اونجا استفاده کنی. یه همچین چیزی.
موقع هایی که قراره مهمون داشته باشیم (حتی اگه دوست های خودش باشن) اولین چیزی که تو دلش به خودش میگه اینه:
اتاق این سهیل رو چیکار کنم؟؟؟؟

و من هرگز موفق نشده م بهش بفهمونم که هیچ بنی بشری وضعیت اتاق من رو به اونجاش هم حساب نمیکنه مامان جان، بیخیال بابا... نهایتش اینه که فلان تخم سگ میخواد بیاد بشینه پای کامپیوتر، به جهنم که اتاق من سونامی اومده. اصلا همون بهتر که حالش به هم بخوره زود گورش رو گم کنه بره بیرون.
ولی خب من هیچ وقت موفق نشده م مامان جان رو از اجرای اینجور تصمیمات منصرف کنم.

قبلنا مامان به سلیقه خودش هرچی که رو زمین پیدا میکرد رو مستقیما مینداخت تو سطل آشغال، مخصوصا اگه حوالی میز و احیانا زیر تخت پیدا شده بودن... لباس هایی که فکر میکرد کهنه شده رو میداد به رفتگر زحمت کش... خوراکی های روی میزم رو میریخت دور... اما بخاطر دردسرهایی که سر این ماجرا برام درست شده بود (مثلا یه بار برگه های تحلیل دستی پروژه فولاد رو به هوای چرک نویس انداخت رفت. چون به قول خودش اصلا شبیه به برگه تحویل پروژه نبودن!) دیگه از اون به بعد همه ی آت و آشغال ها رو توی یه پاکت بزرگ میریزه و میگه نگا کن اشتباهی چیزی رو برنداشته باشم. منم با خیال راحت همه رو برمیگرونم سر جاشون!

پنج شنبه مهمون داشتیم هوارتا و علی القاعده اتاق بنده هم هوار بار تمیز و مرتب شده بود.
همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و این دفعه هم آبروی مامان جلو فک و فامیل بخاطر کثافت نبودن اتاق بنده حفظ شد. جمعه هم با هر مشقتی که بود رفت پی کارش.
امروز صبح که میخواستم لباس بپوشم هرچی دنبال یکی از شلوارهام میگشتم پیدا نمیشد. یک ساعت لا به لای همه ی لباس ها رو به دقت چک کردم اما نبود که نبود.
با خیال راحت تمام کمد رو ریختم بیرون و به روش خودم در عرض ۳ ثانیه پیداش کردم.

پ.ن: ساعت ۱۰ میبینم مامانم زنگ زده و برام ابراز احساسات میکنه!

هیچ نظری موجود نیست: