آلرژی فصلی ام افتضاح شده است. صبح ها که از خواب بیدار میشوم باید به یکی از این شرکت های لوله باز کنی تلفن کنم تا یک نفر بیاید و مجرای تنفسی ام را باز کند.
از بس که عطسه کرده ام حس میکنم دارم به در و دیوار پاشیده میشوم. مدام دارد آب بینی ام چکه میکند و حال همه را به هم میزند.
این روزها فکر کنم بی خوابی مفرط پیدا کرده ام، از بس که همه اش خسته ام و انگار که تمام انرژی ام را با سرنگ از وجودم بیرون کشیده اند. بعد قسمت احمقانه اش اینجاست که شبها وقتی که خسته و داغان روی تخت ولو شده ام و دارم برای چند ساعت خواب التماس میکنم، توی تاریکی و با چشم نیمه باز مینشینم subway surfers و ski safari بازی میکنم و تا به خودم می آیم ساعت ممکن است از ۳ هم گذشته باشد.
بعد مثل احمق ها با انگشت دست از ۳ تا ۸ و نیم را میشمارم و میفهمم که نهایتا ۵ ساعت میتوانم بخوابم. توی دلم هرچه افعال رکیک را که میدانم برای خودم صرف میکنم و به خودم قول میدهم که فردا شب حتما این کار مسخره را تکرار نکنم.. اما نمیشود لعنتی.
اوضاع کار آنچنان تعریفی ندارد. تعریف نداشتنش از این بابت است که خوب یا بد بودن بازار هیچ ثباتی ندارد. امروز میتواند خوب باشد و فردا صبح ناگهان قمر در عقرب میشود و هرچه رشته کردی پنبه میشود.
خیلی ها امید به "هاشمی" دارند که بیاید و این اوضاع درب و داغان را شاید کمی مهار کند.
و من به همه ی ماجراهای ۴ سال گذشته تا به امروز فکر میکنم و به خودم میگویم این بار چه بلایی قرار است بر سرمان بیاید.
راستش را بخواهید ترجیح میدهم همین محمود تا آخر عمرش - تا آخر عمر خودمان - سر کار باقی بماند، اما هرگز روزهای مزخرف خرداد ۸۸ تکرار نشود. دیگر آن سرخوردگی ها و بگیر و ببندها و جان دادن ملت را نمیخواهم.
راستی یادم رفت که بگویم دخترک بیست و یکی دو ساله ای که شاگرد مانتو فروشی مغازه کناری ماست، امسال لاتری را برد. اگر فرم قبولی اش را خودم نمیدیدم هرگز باورم نمیشد. شیما شاید به سختی دبیرستانش را تمام کرده باشد و از آمریکا فقط لس آنجلس را میشناسد و این روزها فقط از حضرت حافظ است که پیشنهاد ازدواج نگرفته است!!
از روزی که فهمید برنده شده همه مان را به یک چشم دیگر نگاه میکند. شرط میبندم تا چند وقت دیگر کم کم لحجه اش هم خارجکی میشود.
از بس که عطسه کرده ام حس میکنم دارم به در و دیوار پاشیده میشوم. مدام دارد آب بینی ام چکه میکند و حال همه را به هم میزند.
این روزها فکر کنم بی خوابی مفرط پیدا کرده ام، از بس که همه اش خسته ام و انگار که تمام انرژی ام را با سرنگ از وجودم بیرون کشیده اند. بعد قسمت احمقانه اش اینجاست که شبها وقتی که خسته و داغان روی تخت ولو شده ام و دارم برای چند ساعت خواب التماس میکنم، توی تاریکی و با چشم نیمه باز مینشینم subway surfers و ski safari بازی میکنم و تا به خودم می آیم ساعت ممکن است از ۳ هم گذشته باشد.
بعد مثل احمق ها با انگشت دست از ۳ تا ۸ و نیم را میشمارم و میفهمم که نهایتا ۵ ساعت میتوانم بخوابم. توی دلم هرچه افعال رکیک را که میدانم برای خودم صرف میکنم و به خودم قول میدهم که فردا شب حتما این کار مسخره را تکرار نکنم.. اما نمیشود لعنتی.
اوضاع کار آنچنان تعریفی ندارد. تعریف نداشتنش از این بابت است که خوب یا بد بودن بازار هیچ ثباتی ندارد. امروز میتواند خوب باشد و فردا صبح ناگهان قمر در عقرب میشود و هرچه رشته کردی پنبه میشود.
خیلی ها امید به "هاشمی" دارند که بیاید و این اوضاع درب و داغان را شاید کمی مهار کند.
و من به همه ی ماجراهای ۴ سال گذشته تا به امروز فکر میکنم و به خودم میگویم این بار چه بلایی قرار است بر سرمان بیاید.
راستش را بخواهید ترجیح میدهم همین محمود تا آخر عمرش - تا آخر عمر خودمان - سر کار باقی بماند، اما هرگز روزهای مزخرف خرداد ۸۸ تکرار نشود. دیگر آن سرخوردگی ها و بگیر و ببندها و جان دادن ملت را نمیخواهم.
راستی یادم رفت که بگویم دخترک بیست و یکی دو ساله ای که شاگرد مانتو فروشی مغازه کناری ماست، امسال لاتری را برد. اگر فرم قبولی اش را خودم نمیدیدم هرگز باورم نمیشد. شیما شاید به سختی دبیرستانش را تمام کرده باشد و از آمریکا فقط لس آنجلس را میشناسد و این روزها فقط از حضرت حافظ است که پیشنهاد ازدواج نگرفته است!!
از روزی که فهمید برنده شده همه مان را به یک چشم دیگر نگاه میکند. شرط میبندم تا چند وقت دیگر کم کم لحجه اش هم خارجکی میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر