شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت اول

فکر کنم ۵۰ روزی از آن شب کذایی گذشته باشد. از همان شبی که من و احسان به نکبت بار ترین جشن تولد دنیا دعوت شده بودیم.
بگذارید برای‌تان از اول همه چیز را تعریف کنم.

نمیدانم چندم تیر ماه بود که یکی از دوستان احسان، ما (یعنی من و احسان) را به جشن تولدش دعوت کرد. یکی دو روز مانده به روز موعود (که فکر کنم ۱۵ تیر بود) شخص متولد تماس گرفت و گفت که برای مهمانی حتما با لباس سفید و مشکی و تیپ کلاسیک باشید و فیلان و بهمان. از این تیریپ ها که همه ی مهمان ها لباسهایشان با هم ست شده است و این مسخره بازی ها.
از آنجایی که ما فقط صاحب مهمانی و نهایتا ۲ نفر دیگر در آن جمع را میشناختیم تصمیم گرفتیم که رفتنمان را کنسل کنیم. احسان با طرف تماس گرفت که بگوید نمیاییم، اما موفق نشد. روز بعد که همان شب مهمانی بود نشستیم با احسان فکرش را کردیم دیدیم که این مهمانی برای ما که هیچ بنی بشری را آن وسط آشنا نداریم رفتن ندارد و خوش نمیگذرد. تازه، نه من و نه احسان هیچ کداممان پیراهن سفید و شلوار مشکی مجلسی به عمرمان نداشته ایم، و دیگر گفتن ندارد که کفش مناسب با این سر و وضع جدید هم نداشتیم. (و هنوز هم نداریم!!)
خوب که حسابش را کردیم دیدیم هر کداممان دست کم باید چهارصد پانصد هزار تومان پیاده شویم و کفش و لباس بخریم برای ۲ ساعت جشن تولد.. خوب مگر خر سرمان را گاز گرفته بود؟؟ با ۱ میلیون تومان خودمان مهمانی میگرفتیم و کلی در و داف هم میریختیم آن وسط که ملت حال کنند!!
این بار من مصمم تلفن را برداشتم که به یارو زنگ بزنم و بگویم که ما نمیاییم. سرتان را درد نیاورم.. از من عذر و بهانه و از طرف هم اصرار که حتما باید شما ۲ تا بیایید. هر مزخرفی که میتوانستم سر هم کنم را برایش بافتم اما طرف سمج تر از این حرف ها بود.
دست آخر دیدم از پسش بر نمی آیم گفتم فلانی، میدانی همه ی این بهانه ها برای چیست؟ راستش را بخواهی ما هیچ کداممان لباس کلاسیک سفید مشکی نداریم و توی این دو سه ساعت هم وقت نمیشود برویم خرید. اگر ما به مهمانی ات بیاییم خیلی زاقارت است و آبرویت جلوی بقیه میرود.

پیش خودم انتظار داشتم که طرف دیگر کوتاه بیاید و مثلا بگوید پس قول بدهید که برای سال آینده دیگر بهانه نیاورید و یکی دو تا تعارف برای هم تکه پاره کنیم و همه چیز به خیر و خوشی خلاص شود برود پی کارش. اما بدبختانه شخص مذکور تیریپ ترحم برداشت و گفت اگر دلیل نیامدنتان این است از نظر او هیچ اشکالی ندارد که ما حتی با شلوار کردی و تیشرت برویم. بعد هم تاکید کرد که برای شام تدارک دیده و نمیشود که ما نرویم.

تلفن را که قطع کردم رو به احسان گفتم: دیگر کاریش نمیشود کرد.. باید کیونمان را هم بکشیم و برویم.
حوصله تان را سر نبرم. تازه ساعت ۹ شب رفتیم برای شخص متولد هدیه خریدیم و تا آمدیم به خودمان بیاییم ساعت از ۱۰ و نیم شب هم گذشته بود. مهمانی توی یکی از باغ های حومه ی شهر بود. از اتوبان که خارج میشدی تازه چهار پنج کیلومتر باید جاده خاکی میرفتیم تا به باغ مذکور برسیم. کل آن منطقه باغ های شخصی بود و قو پر نمیزد. ظلمت کامل بود از تاریکی شب. با کلی مکافات آدرس را پیدا کردیم و ساعت ۱۱ آنجا بودیم.
بساط مهمانی کلا یک سالن بزرگ با چراغ های خاموش بود که چندتا فلاشر به طرز شکنجه آوری خاموش و روشن میشدند و صدای موزیک و مقادری انسان های مست و پاتیل که با ریتم آهنگ تلو تلو میخوردند.
همان ۵ دقیقه ی اول من از نور فلاشرها حالت تهوع پیدا کردم و آمدم بیرون توی محوطه باغ. چند دقیقه بعد هم احسان به من ملحق شد و برای خودمان یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم و منتظر بودیم که شام را بیاورند که لااقل شام را بزنیم و بعد برویم پی کارمان. راستش را بخواهید، پیش خودمان فکر میکردیم که چون طرف تاکید کرده بود که شام تدارک دیده حتما باید چیز دندانگیری باشد.
نیم ساعت بعد دیدیم که سر و صدای موزیک کمتر شد و چراغ ها روشن شدند و عده ای برای تازه کردن نفس بیرون آمدند. کمی بعد هم صاحب مهمانی دنبالمان آمد که بگوید شام آماده است و داد و بیداد راه انداخت که چرا شما نیستید و بیایید خوش بگذرانید و از این مزخرفات.
این را هم بگویم که من و احسان تمام وقت داشتیم از خودمان سوال میکردیم که ما این وسط دقیقا داریم چه میکنیم؟؟ بین یک مشت جوات هایی که هیچ کدامشان را نه میشناسیم و نه شباهتی بهشان داریم. کلا خیلی داغان بودند.
سر میز شام که رفتیم، متوجه شدیم که شام تدارک دیده شده ساندویچ سرد هایدا است که از وسط نصف شده!!
عین احمق ها نصفه ساندویچ مان را خوردیم و بعدش رفتیم که با میزبان خداحافظی کنیم ولی طرف گیر داد که کجااااا.. باید بمانید و ناراحت میشود که الان برویم و اینها.. که ناگهان سه چهار نفر از اهل مهمانی سراسیمه آمدند داخل و گفتند فوری صدای موزیک را کم کنید.. بطری ها را جمع کنید.. مامورها آمده اند پشت در باغ و میخواهند بیایند داخل!!



..این داستان ادامه دارد

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۲

داستان پنکه و چیزهای دیگر

ساعت از یک و نیم صبح گذشته و من آمده ام ولو شده ام روی تخت و پاهایم را دراز کرده ام و نوت بوکم را گذاشته ام روی پاهایم. لعنتی نمیدانم چرا تازگی ها خیلی داغ میکند. با اینکه کولر هم روشن است اما باز گرمم شده. دستم را دراز میکنم به سمت میز تحریر پشت سرم و سعی میکنم از میان تمام آت و آشغال های روی میزی که دیگر برای تحریر نیست ریموت کنترل پنکه را پیدا کنم. تلاشم فایده ندارد، چون میان همه ی خرت و پرت هایی که شاید یک سال است همینطور آنجا روی میز دارند خاک میخورند نمیتوانم ریموت پنکه را پیدا کنم. بلند میشوم و روشنش میکنم. راستش را بخواهید به نظرم پنکه از کولر بهتر است، چون آدم را بهتر خنک میکند.

بیشتر وقت ها - حتا نیمه های شب که از گرما کلافه میشوم - این پنکه را که روشن میکنم یاد احسان می افتم و توی دلم میگویم خدا خیرش بدهد که این پنکه را به من هدیه داد. اصلا بگذارید داستانش را خلاصه برایتان تعریف کنم.
فکر کنم چهار پنج سال پیش اوایل تابستان بود که نمیدانم برای چه احسان آمده بود خانه ما و کل روز را مجبور بودیم توی اتاق من پشت کامپیوتر باشیم. داشتیم یه کارهایی میکردیم که همه اش مجبور بودیم تایپ کنیم. یکی مان از روی کاغذ میخواند و دیگری تایپ میکرد. بعد برای آنکه خسته نشویم جا عوضی میکردیم. البته سرعت تایپ فارسی من خیلی بیشتر از احسان بود. بعد خوب یادم است که از گرمای هوا داشتیم عق میزدیم دیگر، از بس که هوای اتاق من داغ بود. آن موقع ها نوت بوک نداشتم و فقط یک دسک تاپ فکسنی داشتم که البته هنوز هم روی یک میز تحریر دیگر جا خشک کرده برای خودش. خلاصه اینکه آن روز به هر مکافاتی که بود کارمان را انجام دادیم و تمام شد رفت پی کارش.
چند شب بعد از آن پروژه کذایی مان، آخرهای شب دیدم احسان به موبایلم زنگ زد و پرسید خانه هستم یا نه. طبیعتا گفتم خانه ام و او گفت تا چند دقیقه دیگر میرسد دم خانه مان. چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و میدانستم که احسان است. رفتم دم در و دیدم که با خواهرش دارند یک جعبه ی نسبتا بزرگ را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورند. نمیداستم که ماجرا از چه قرار است. جعبه را بیرون آوردند و آمدند گذاشتندش وسط حیاط. رویش هم یک یادداشت گذاشته بودند که تولدت مبارک و اینها. البته تولد من ۲۵ خرداد است و آن موقع شاید هفته ی اول تیر ماه بود.
خواهر احسان میخندید و میگفت آن روز احسان از بس که گرمش شده بود وقتی به خانه آمد گفت که حتما باید برای "سالی" -یعنی من- یکی از همین پنکه ها که خودمان داریم بخریم.. بنده خدا توی آن اتاق از گرما حتما خواهد مرد!!
و اینگونه بود که من از آن روز به بعد هر بار که پنکه ی ریموت کنترل دارم را روشن میکنم یاد احسان می افتم و از گرما واقعا نجات پیدا میکنم.

ساعت چند دقیقه مانده به ۲ صبح است و من یادم نمی آید که میخواستم چه چیزهای دیگری بنویسم. فقط میدانم که روزهای سختی در این یک ماه گذشته داشتم. شاید بعدا اگر دوباره یادم آمدند بیایم و بنویسمشان.
فعلن شب بخیر