فکر کنم ۵۰ روزی از آن شب کذایی گذشته باشد. از همان شبی که من و احسان به نکبت بار ترین جشن تولد دنیا دعوت شده بودیم.
بگذارید برایتان از اول همه چیز را تعریف کنم.
نمیدانم چندم تیر ماه بود که یکی از دوستان احسان، ما (یعنی من و احسان) را به جشن تولدش دعوت کرد. یکی دو روز مانده به روز موعود (که فکر کنم ۱۵ تیر بود) شخص متولد تماس گرفت و گفت که برای مهمانی حتما با لباس سفید و مشکی و تیپ کلاسیک باشید و فیلان و بهمان. از این تیریپ ها که همه ی مهمان ها لباسهایشان با هم ست شده است و این مسخره بازی ها.
از آنجایی که ما فقط صاحب مهمانی و نهایتا ۲ نفر دیگر در آن جمع را میشناختیم تصمیم گرفتیم که رفتنمان را کنسل کنیم. احسان با طرف تماس گرفت که بگوید نمیاییم، اما موفق نشد. روز بعد که همان شب مهمانی بود نشستیم با احسان فکرش را کردیم دیدیم که این مهمانی برای ما که هیچ بنی بشری را آن وسط آشنا نداریم رفتن ندارد و خوش نمیگذرد. تازه، نه من و نه احسان هیچ کداممان پیراهن سفید و شلوار مشکی مجلسی به عمرمان نداشته ایم، و دیگر گفتن ندارد که کفش مناسب با این سر و وضع جدید هم نداشتیم. (و هنوز هم نداریم!!)
خوب که حسابش را کردیم دیدیم هر کداممان دست کم باید چهارصد پانصد هزار تومان پیاده شویم و کفش و لباس بخریم برای ۲ ساعت جشن تولد.. خوب مگر خر سرمان را گاز گرفته بود؟؟ با ۱ میلیون تومان خودمان مهمانی میگرفتیم و کلی در و داف هم میریختیم آن وسط که ملت حال کنند!!
این بار من مصمم تلفن را برداشتم که به یارو زنگ بزنم و بگویم که ما نمیاییم. سرتان را درد نیاورم.. از من عذر و بهانه و از طرف هم اصرار که حتما باید شما ۲ تا بیایید. هر مزخرفی که میتوانستم سر هم کنم را برایش بافتم اما طرف سمج تر از این حرف ها بود.
دست آخر دیدم از پسش بر نمی آیم گفتم فلانی، میدانی همه ی این بهانه ها برای چیست؟ راستش را بخواهی ما هیچ کداممان لباس کلاسیک سفید مشکی نداریم و توی این دو سه ساعت هم وقت نمیشود برویم خرید. اگر ما به مهمانی ات بیاییم خیلی زاقارت است و آبرویت جلوی بقیه میرود.
پیش خودم انتظار داشتم که طرف دیگر کوتاه بیاید و مثلا بگوید پس قول بدهید که برای سال آینده دیگر بهانه نیاورید و یکی دو تا تعارف برای هم تکه پاره کنیم و همه چیز به خیر و خوشی خلاص شود برود پی کارش. اما بدبختانه شخص مذکور تیریپ ترحم برداشت و گفت اگر دلیل نیامدنتان این است از نظر او هیچ اشکالی ندارد که ما حتی با شلوار کردی و تیشرت برویم. بعد هم تاکید کرد که برای شام تدارک دیده و نمیشود که ما نرویم.
تلفن را که قطع کردم رو به احسان گفتم: دیگر کاریش نمیشود کرد.. باید کیونمان را هم بکشیم و برویم.
حوصله تان را سر نبرم. تازه ساعت ۹ شب رفتیم برای شخص متولد هدیه خریدیم و تا آمدیم به خودمان بیاییم ساعت از ۱۰ و نیم شب هم گذشته بود. مهمانی توی یکی از باغ های حومه ی شهر بود. از اتوبان که خارج میشدی تازه چهار پنج کیلومتر باید جاده خاکی میرفتیم تا به باغ مذکور برسیم. کل آن منطقه باغ های شخصی بود و قو پر نمیزد. ظلمت کامل بود از تاریکی شب. با کلی مکافات آدرس را پیدا کردیم و ساعت ۱۱ آنجا بودیم.
بساط مهمانی کلا یک سالن بزرگ با چراغ های خاموش بود که چندتا فلاشر به طرز شکنجه آوری خاموش و روشن میشدند و صدای موزیک و مقادری انسان های مست و پاتیل که با ریتم آهنگ تلو تلو میخوردند.
همان ۵ دقیقه ی اول من از نور فلاشرها حالت تهوع پیدا کردم و آمدم بیرون توی محوطه باغ. چند دقیقه بعد هم احسان به من ملحق شد و برای خودمان یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم و منتظر بودیم که شام را بیاورند که لااقل شام را بزنیم و بعد برویم پی کارمان. راستش را بخواهید، پیش خودمان فکر میکردیم که چون طرف تاکید کرده بود که شام تدارک دیده حتما باید چیز دندانگیری باشد.
نیم ساعت بعد دیدیم که سر و صدای موزیک کمتر شد و چراغ ها روشن شدند و عده ای برای تازه کردن نفس بیرون آمدند. کمی بعد هم صاحب مهمانی دنبالمان آمد که بگوید شام آماده است و داد و بیداد راه انداخت که چرا شما نیستید و بیایید خوش بگذرانید و از این مزخرفات.
این را هم بگویم که من و احسان تمام وقت داشتیم از خودمان سوال میکردیم که ما این وسط دقیقا داریم چه میکنیم؟؟ بین یک مشت جوات هایی که هیچ کدامشان را نه میشناسیم و نه شباهتی بهشان داریم. کلا خیلی داغان بودند.
سر میز شام که رفتیم، متوجه شدیم که شام تدارک دیده شده ساندویچ سرد هایدا است که از وسط نصف شده!!
عین احمق ها نصفه ساندویچ مان را خوردیم و بعدش رفتیم که با میزبان خداحافظی کنیم ولی طرف گیر داد که کجااااا.. باید بمانید و ناراحت میشود که الان برویم و اینها.. که ناگهان سه چهار نفر از اهل مهمانی سراسیمه آمدند داخل و گفتند فوری صدای موزیک را کم کنید.. بطری ها را جمع کنید.. مامورها آمده اند پشت در باغ و میخواهند بیایند داخل!!
..این داستان ادامه دارد
بگذارید برایتان از اول همه چیز را تعریف کنم.
نمیدانم چندم تیر ماه بود که یکی از دوستان احسان، ما (یعنی من و احسان) را به جشن تولدش دعوت کرد. یکی دو روز مانده به روز موعود (که فکر کنم ۱۵ تیر بود) شخص متولد تماس گرفت و گفت که برای مهمانی حتما با لباس سفید و مشکی و تیپ کلاسیک باشید و فیلان و بهمان. از این تیریپ ها که همه ی مهمان ها لباسهایشان با هم ست شده است و این مسخره بازی ها.
از آنجایی که ما فقط صاحب مهمانی و نهایتا ۲ نفر دیگر در آن جمع را میشناختیم تصمیم گرفتیم که رفتنمان را کنسل کنیم. احسان با طرف تماس گرفت که بگوید نمیاییم، اما موفق نشد. روز بعد که همان شب مهمانی بود نشستیم با احسان فکرش را کردیم دیدیم که این مهمانی برای ما که هیچ بنی بشری را آن وسط آشنا نداریم رفتن ندارد و خوش نمیگذرد. تازه، نه من و نه احسان هیچ کداممان پیراهن سفید و شلوار مشکی مجلسی به عمرمان نداشته ایم، و دیگر گفتن ندارد که کفش مناسب با این سر و وضع جدید هم نداشتیم. (و هنوز هم نداریم!!)
خوب که حسابش را کردیم دیدیم هر کداممان دست کم باید چهارصد پانصد هزار تومان پیاده شویم و کفش و لباس بخریم برای ۲ ساعت جشن تولد.. خوب مگر خر سرمان را گاز گرفته بود؟؟ با ۱ میلیون تومان خودمان مهمانی میگرفتیم و کلی در و داف هم میریختیم آن وسط که ملت حال کنند!!
این بار من مصمم تلفن را برداشتم که به یارو زنگ بزنم و بگویم که ما نمیاییم. سرتان را درد نیاورم.. از من عذر و بهانه و از طرف هم اصرار که حتما باید شما ۲ تا بیایید. هر مزخرفی که میتوانستم سر هم کنم را برایش بافتم اما طرف سمج تر از این حرف ها بود.
دست آخر دیدم از پسش بر نمی آیم گفتم فلانی، میدانی همه ی این بهانه ها برای چیست؟ راستش را بخواهی ما هیچ کداممان لباس کلاسیک سفید مشکی نداریم و توی این دو سه ساعت هم وقت نمیشود برویم خرید. اگر ما به مهمانی ات بیاییم خیلی زاقارت است و آبرویت جلوی بقیه میرود.
پیش خودم انتظار داشتم که طرف دیگر کوتاه بیاید و مثلا بگوید پس قول بدهید که برای سال آینده دیگر بهانه نیاورید و یکی دو تا تعارف برای هم تکه پاره کنیم و همه چیز به خیر و خوشی خلاص شود برود پی کارش. اما بدبختانه شخص مذکور تیریپ ترحم برداشت و گفت اگر دلیل نیامدنتان این است از نظر او هیچ اشکالی ندارد که ما حتی با شلوار کردی و تیشرت برویم. بعد هم تاکید کرد که برای شام تدارک دیده و نمیشود که ما نرویم.
تلفن را که قطع کردم رو به احسان گفتم: دیگر کاریش نمیشود کرد.. باید کیونمان را هم بکشیم و برویم.
حوصله تان را سر نبرم. تازه ساعت ۹ شب رفتیم برای شخص متولد هدیه خریدیم و تا آمدیم به خودمان بیاییم ساعت از ۱۰ و نیم شب هم گذشته بود. مهمانی توی یکی از باغ های حومه ی شهر بود. از اتوبان که خارج میشدی تازه چهار پنج کیلومتر باید جاده خاکی میرفتیم تا به باغ مذکور برسیم. کل آن منطقه باغ های شخصی بود و قو پر نمیزد. ظلمت کامل بود از تاریکی شب. با کلی مکافات آدرس را پیدا کردیم و ساعت ۱۱ آنجا بودیم.
بساط مهمانی کلا یک سالن بزرگ با چراغ های خاموش بود که چندتا فلاشر به طرز شکنجه آوری خاموش و روشن میشدند و صدای موزیک و مقادری انسان های مست و پاتیل که با ریتم آهنگ تلو تلو میخوردند.
همان ۵ دقیقه ی اول من از نور فلاشرها حالت تهوع پیدا کردم و آمدم بیرون توی محوطه باغ. چند دقیقه بعد هم احسان به من ملحق شد و برای خودمان یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم و منتظر بودیم که شام را بیاورند که لااقل شام را بزنیم و بعد برویم پی کارمان. راستش را بخواهید، پیش خودمان فکر میکردیم که چون طرف تاکید کرده بود که شام تدارک دیده حتما باید چیز دندانگیری باشد.
نیم ساعت بعد دیدیم که سر و صدای موزیک کمتر شد و چراغ ها روشن شدند و عده ای برای تازه کردن نفس بیرون آمدند. کمی بعد هم صاحب مهمانی دنبالمان آمد که بگوید شام آماده است و داد و بیداد راه انداخت که چرا شما نیستید و بیایید خوش بگذرانید و از این مزخرفات.
این را هم بگویم که من و احسان تمام وقت داشتیم از خودمان سوال میکردیم که ما این وسط دقیقا داریم چه میکنیم؟؟ بین یک مشت جوات هایی که هیچ کدامشان را نه میشناسیم و نه شباهتی بهشان داریم. کلا خیلی داغان بودند.
سر میز شام که رفتیم، متوجه شدیم که شام تدارک دیده شده ساندویچ سرد هایدا است که از وسط نصف شده!!
عین احمق ها نصفه ساندویچ مان را خوردیم و بعدش رفتیم که با میزبان خداحافظی کنیم ولی طرف گیر داد که کجااااا.. باید بمانید و ناراحت میشود که الان برویم و اینها.. که ناگهان سه چهار نفر از اهل مهمانی سراسیمه آمدند داخل و گفتند فوری صدای موزیک را کم کنید.. بطری ها را جمع کنید.. مامورها آمده اند پشت در باغ و میخواهند بیایند داخل!!
..این داستان ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر