دیشب همین موقع ها بود که رسیدم خانه. میدانستم که همه شان رفته اند مهمانی و قاعدتا نباید شام داشته باشیم.
فروشگاه را که بستم، گازش را گرفتم و رفتم سراغ احسان و با دو تا از بچه های آنجا رفتیم از یکی از همین سگ پز های همان حوالی ساندویچ کثیف خریدیم و زدیم به بدن.
دیروز کلا روز کلافه کننده و مزخرفی بود. شب وقتی رسیدم آنقدر خسته بودم که تا زمانی که مامان اینها برگشتند خانه، من جلو بخاری روی زمین پهن شده بودم.
دلم چایی میخواست، اما گشادی ام می آمد. در نهایت تسلیم شدم. نیروی اهورایی ام را جمع کردم و دست به کار شدم.
چون دیر وقت بود با خودم فکر کردم که بهتر است چای سبز درست کنم که هم خستگی ام در برود و هم اینکه بی خوابی به سرم نزند.
جایتان خالی.. لیوان اول را که خوردم خیعلی چسبید. آنقدر خوب بود که لیوان دوم را هم سر کشیدم!!
ساعت چهار و نیم صبح بود و من به شکل مذبوحانه ای برای خواب تلاش میکردم.
داشتم روانی میشدم. هوشیاری ام صد برابر شده بود. ضعیف ترین صداها را تا شعاع یک کیلومتری به وضوح میشنیدم. تک تک آهنگ هایی که در تمام عمرم شنیده بودم همه شان را یک دور توی مغزم خواندم. لعنتی نمیشد صداهای داخل مغزم را خاموش کرد. ناگهان یادم افتاد که برم از توی کابینت آشپزخانه قرص پروپانول بخورم بلکه سه چهار ساعتی خوابم برود.
و باید اعتراف کنم که ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه ی صبح را هم یادم است!!
طبق معمول صدای منحوس آلارم گوشی ام ساعت هشت و نیم بلند شد و به هر جان کندنی که بود از تخت کنده شدم و رفتم پی کار و زندگی ام و تا همین لحظه ای که دارم این مزخرفات را تایپ میکنم لحظه ای چشم هایم را نبسته ام.
امروز (فردا؟) ولنتاین است.
یادت هست؟
پارسال همین موقع من و " تو " اینجا بودیم..
امسال من اینجا هستم و تو دیگر نیستی..