دیشب ساعت از ۳ هم گذشته بود که خوابم برد. هر شب همین است. راستش را بخواهید در این یکی دو ماه گذشته توی خواب بیشتر از بیداری دارم دست و پا میزنم و تقلا میکنم.
صبح وقتی صدای آلارم در میآید، آنقدر خستهام که انگار کوه کندهام.
امروز صبح هم یکی دیگر از همان روزها بود. تا چشمهایم را باز کردم دیدم سرم دارد منفجر میشود. میگرن کوفتی از همین صبح شروع شده بود. گلو درد و کوفتگی بدن را هم اضافه کنید.
هرچه با خودم کلنجار رفتم که از تخت بیرون بیایم دیدم نمیشود. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به "فلاح" که بگویم حالم جا نیست و کمی دیر میآیم، که جواب نداد. ده دقیقه بعد دوباره تماس گرفتم و از صدایش معلوم بود که خواب مانده!!
ساعت از نه و ربع رد شده بود. دوربین های فروشگاه را که چک میکردم هنوز بچه ها نیامده بودند.
هرچه به موبایل "نارِک"* زنگ میزدم گوشیاش خاموش بود لعنتی. آخر خانهشان تا فروشگاه با پای پیاده ده دقیقه هم فاصله ندارد و برای همین همیشه یکی از کلیدها دست نارِک است و همیشه ی خدا این پسر دیرتر از بقیه میآید.
از شانس بد آن یکی دسته کلید پیش من بود و از آنجا که نمیدانستم نارِک کدام گوری است، به پیک موتوری فروشگاه زنگ زدم تا فوری خودش را به خانهمان برساند و دسته کلید را به فلاح بدهد.
اعصابم خرد شده بود. تازه نه و سی و پنج دقیقه توی دوربین دیدم که در باز شد و همه شان آمدند. خبری از پیک هم نبود. دیگر حوصله نداشتم که زنگ بزنم و پیک را کنسل کنم.
کسی خانه نبود. دیدم اصلا حالم خوش نیست. لباس پوشیدم و رفتم سراغ یکی از همین دکترهای عمومی که نزدیک خانه مان است. یک دانه آمپول و چندتا قرص برایم نوشت. همانجا آمپول را زدم و برگشتم خانه. قرص ها را هم گذاشتم توی داشبورد ماشین بمانند.
ولو شده ام روی تخت. موبایل صاحب مردهام فقط دارد زنگ میخورد. دلم میخواهد بگیرم پرتش کنم توی دیوار. فقط مهم ها را جواب میدهم. کلافه ام.
*: Narek کارمند ارمنی فروشگاه
صبح وقتی صدای آلارم در میآید، آنقدر خستهام که انگار کوه کندهام.
امروز صبح هم یکی دیگر از همان روزها بود. تا چشمهایم را باز کردم دیدم سرم دارد منفجر میشود. میگرن کوفتی از همین صبح شروع شده بود. گلو درد و کوفتگی بدن را هم اضافه کنید.
هرچه با خودم کلنجار رفتم که از تخت بیرون بیایم دیدم نمیشود. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به "فلاح" که بگویم حالم جا نیست و کمی دیر میآیم، که جواب نداد. ده دقیقه بعد دوباره تماس گرفتم و از صدایش معلوم بود که خواب مانده!!
ساعت از نه و ربع رد شده بود. دوربین های فروشگاه را که چک میکردم هنوز بچه ها نیامده بودند.
هرچه به موبایل "نارِک"* زنگ میزدم گوشیاش خاموش بود لعنتی. آخر خانهشان تا فروشگاه با پای پیاده ده دقیقه هم فاصله ندارد و برای همین همیشه یکی از کلیدها دست نارِک است و همیشه ی خدا این پسر دیرتر از بقیه میآید.
از شانس بد آن یکی دسته کلید پیش من بود و از آنجا که نمیدانستم نارِک کدام گوری است، به پیک موتوری فروشگاه زنگ زدم تا فوری خودش را به خانهمان برساند و دسته کلید را به فلاح بدهد.
اعصابم خرد شده بود. تازه نه و سی و پنج دقیقه توی دوربین دیدم که در باز شد و همه شان آمدند. خبری از پیک هم نبود. دیگر حوصله نداشتم که زنگ بزنم و پیک را کنسل کنم.
کسی خانه نبود. دیدم اصلا حالم خوش نیست. لباس پوشیدم و رفتم سراغ یکی از همین دکترهای عمومی که نزدیک خانه مان است. یک دانه آمپول و چندتا قرص برایم نوشت. همانجا آمپول را زدم و برگشتم خانه. قرص ها را هم گذاشتم توی داشبورد ماشین بمانند.
ولو شده ام روی تخت. موبایل صاحب مردهام فقط دارد زنگ میخورد. دلم میخواهد بگیرم پرتش کنم توی دیوار. فقط مهم ها را جواب میدهم. کلافه ام.
*: Narek کارمند ارمنی فروشگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر