تپش قلبی که بعد از دیدن عکسش با دوستان مشترک قدیمی تان توی فیسبوک میگیری
سهشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳
اسفند ۱۳۷۷
سال ۷۷ بود که به این خانه مان آمدیم. دوم دبیرستان بودم.
دوم دبیرستان را از این جهت مطمئن هستم چون آن موقع یک معلم زبان حرامزادهای داشتیم که تا آخر عمر دیوانگیاش را یادم نمیرود. هیچ کدام از بچه های آن سال آقای عطایی را یادشان نمیرود.
همان موقعها که خواندن و نوشتن فارسی را یاد میگرفتم، پدرم انگلیسی هم یادم میداد. پنجم دبستان که بودم به راحتی میتوانستم انگلیسی بخوانم. معنی خیلی چیزها را نمیدانستم، اما خواندن و نوشتن بلد بودم. دوم یا سوم راهنمایی که بودم از ۲ تا آموزشگاه زبان دیپلم گرفتم.
بعد این مردک بلایی به سر همهمان آورده بود که من ِ نوعی "الف" را از "ب" تشخیص نمیدادم دیگر. سر کلاسهایش آنقدر استرس داشتم که یک جمله ساده را هم نمیتوانستم بگویم.
خوب یادم است که خرداد ماه وقتی برگه امتحان پایان ترم را تحویلش دادم، همانجا بالای سرم ایستاد و برگه ام را صحیح کرد و چند لحظه بعد همانطور که نگاه نفرت انگیزش روی صورتم بود، یک کشیده جانانه زیر گوشم خواباند. توی سالن امتحان همه بچه ها مبهوت به من نگاه میکردند.
بعد با صدای نکرهاش داد زد: هجده و نیم شدی.. باید بیست میشدی الاغ!!
هنوز برگه امتحانیام را میتوانم ببینم که در دست عطایی توی هوا دارد تکان میخورد و با حرص میگوید هجده و نیم شدی.. هجده و نیم
یادم است که بعد از این ماجرا پدر مادرم و چندتای دیگر از پدر مادرهای بچهها رفتند شکایت کردند و از مدرسه انداختندش بیرون.
بگذریم
این داستان را برای این تعریف کردم که بگویم بعد از حدود ۱۶ سال داریم از اینجا میرویم به طبقه دوم خانه مادربزگ. قرار است تا یکی دو هفته دیگر اینجا با خاک یکی شود و بجایش یک سه طبقه بسازیم. یکی برای مامان بابا.. یکی خواهرم.. یکی هم من.
از صبح هر کسی داشت اتاق خودش را جمع و جور میکرد.
مادرم هر از گاهی داد میزد که دل از آت و آشغالهایم بکنم و همهشان را دور بریزم.
تقریبا همه کمدها و کشوها را بیرون ریختم و بازیافت کردم. کمد لباسی را هم همینطور.
الان وسط اتاقم پر است از خرت و پرتهایی که دلم میخواهد همهشان را یکجا بغل کنم و باهاشان به سالهای قبل پرتاب شوم.
از چرک نویس های شب های امتحان پایان ترم های دانشگاه بگیر.. تا یادداشتی که مال یک سال پیش بود و روی میزم جا خشک کرده بود..
تی شرت هایی که برای آینده نگه داشته بودم..
شیشههای خالی عطر..
شکلاتی که توی کشو میز قایم کرده بودم..
اسباب بازی های تخم مرغ شانسیهای کیندر..
باکس اولین هدیه تولدش که DVD های فرندز بود و چون جعبهاش بزرگ بود با خودش نبرده بود!!
خیلی چیزها..
خیلی چیزهایی که دیگر تاب نوشتن و بازگو کردنشان را هم ندارم.
از اتاقم خیلی خاطره دارم. همهشان را هم دوست دارم. به هر کدامشان که فکر میکنم ناخداگاه لبخند خوشالونکی میزنم.
حتی وقتی یاد آن روزی میافتم که دوست دختر آن زمانم را پشت در اتاقم قایم کرده بودم و مامان آمده بود توی اتاق و من داشتم از استرس پس میافتادم..
حتی آن روزی که آن دختری که عاشقش بودم، وسط اتاق ایستاده بود و بغلش کرده بودم و داشتم میبوسیدمش که بی مقدمه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که نمیتواند باشد. من از خوشحالی توی آسمان بودم که ناگهان با مغز روی آسفالت پهن شدم..
با اینکه آن لحظه برایم مرگبار بود اما هنوز هم وقتی یادم میآید، لبخند خوشالونکی میزنم. البته مزه لبخند خوشالونکیاش کمی تلخ است.
خیلی چیزهای دیگر هست که تا فردا میتوانم ازشان بنویسم.
مهم این است که حتی تلخ ترینشان هم، الان برایم خوشایند هستند.
دوم دبیرستان را از این جهت مطمئن هستم چون آن موقع یک معلم زبان حرامزادهای داشتیم که تا آخر عمر دیوانگیاش را یادم نمیرود. هیچ کدام از بچه های آن سال آقای عطایی را یادشان نمیرود.
همان موقعها که خواندن و نوشتن فارسی را یاد میگرفتم، پدرم انگلیسی هم یادم میداد. پنجم دبستان که بودم به راحتی میتوانستم انگلیسی بخوانم. معنی خیلی چیزها را نمیدانستم، اما خواندن و نوشتن بلد بودم. دوم یا سوم راهنمایی که بودم از ۲ تا آموزشگاه زبان دیپلم گرفتم.
بعد این مردک بلایی به سر همهمان آورده بود که من ِ نوعی "الف" را از "ب" تشخیص نمیدادم دیگر. سر کلاسهایش آنقدر استرس داشتم که یک جمله ساده را هم نمیتوانستم بگویم.
خوب یادم است که خرداد ماه وقتی برگه امتحان پایان ترم را تحویلش دادم، همانجا بالای سرم ایستاد و برگه ام را صحیح کرد و چند لحظه بعد همانطور که نگاه نفرت انگیزش روی صورتم بود، یک کشیده جانانه زیر گوشم خواباند. توی سالن امتحان همه بچه ها مبهوت به من نگاه میکردند.
بعد با صدای نکرهاش داد زد: هجده و نیم شدی.. باید بیست میشدی الاغ!!
هنوز برگه امتحانیام را میتوانم ببینم که در دست عطایی توی هوا دارد تکان میخورد و با حرص میگوید هجده و نیم شدی.. هجده و نیم
یادم است که بعد از این ماجرا پدر مادرم و چندتای دیگر از پدر مادرهای بچهها رفتند شکایت کردند و از مدرسه انداختندش بیرون.
بگذریم
این داستان را برای این تعریف کردم که بگویم بعد از حدود ۱۶ سال داریم از اینجا میرویم به طبقه دوم خانه مادربزگ. قرار است تا یکی دو هفته دیگر اینجا با خاک یکی شود و بجایش یک سه طبقه بسازیم. یکی برای مامان بابا.. یکی خواهرم.. یکی هم من.
از صبح هر کسی داشت اتاق خودش را جمع و جور میکرد.
مادرم هر از گاهی داد میزد که دل از آت و آشغالهایم بکنم و همهشان را دور بریزم.
تقریبا همه کمدها و کشوها را بیرون ریختم و بازیافت کردم. کمد لباسی را هم همینطور.
الان وسط اتاقم پر است از خرت و پرتهایی که دلم میخواهد همهشان را یکجا بغل کنم و باهاشان به سالهای قبل پرتاب شوم.
از چرک نویس های شب های امتحان پایان ترم های دانشگاه بگیر.. تا یادداشتی که مال یک سال پیش بود و روی میزم جا خشک کرده بود..
تی شرت هایی که برای آینده نگه داشته بودم..
شیشههای خالی عطر..
شکلاتی که توی کشو میز قایم کرده بودم..
اسباب بازی های تخم مرغ شانسیهای کیندر..
باکس اولین هدیه تولدش که DVD های فرندز بود و چون جعبهاش بزرگ بود با خودش نبرده بود!!
خیلی چیزها..
خیلی چیزهایی که دیگر تاب نوشتن و بازگو کردنشان را هم ندارم.
از اتاقم خیلی خاطره دارم. همهشان را هم دوست دارم. به هر کدامشان که فکر میکنم ناخداگاه لبخند خوشالونکی میزنم.
حتی وقتی یاد آن روزی میافتم که دوست دختر آن زمانم را پشت در اتاقم قایم کرده بودم و مامان آمده بود توی اتاق و من داشتم از استرس پس میافتادم..
حتی آن روزی که آن دختری که عاشقش بودم، وسط اتاق ایستاده بود و بغلش کرده بودم و داشتم میبوسیدمش که بی مقدمه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که نمیتواند باشد. من از خوشحالی توی آسمان بودم که ناگهان با مغز روی آسفالت پهن شدم..
با اینکه آن لحظه برایم مرگبار بود اما هنوز هم وقتی یادم میآید، لبخند خوشالونکی میزنم. البته مزه لبخند خوشالونکیاش کمی تلخ است.
خیلی چیزهای دیگر هست که تا فردا میتوانم ازشان بنویسم.
مهم این است که حتی تلخ ترینشان هم، الان برایم خوشایند هستند.
فقط ای کاش میتوانستم مزهها.. بوها.. صداها را هم با خودم ببرم
ای کاش میتوانستم برای همیشه برای خودم نگهشان دارم
جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳
655
همین چند دقیقه پیش ۱۵ دلار پول دادم و آلبومش را برای این تک آهنگ خریدم. البته "سامر تایم سَد نِس" هم خیلی خوب است. شاید بعدترها آن را هم گذاشتمش همینجا. باید حال و هوایش به سرم بیاید.
در طول این چند ماه گذشته، این هفته، هفته ی خوبی بود. نمیدانم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده، اما حالم خیلی بهتر است. انگار که بند همه ی آن غصه ها و دلتنگی ها و بغض ها و خفه خون گرفتن ها پاره شده باشد.
شب ها خوابم می برد
خیلی کمتر به سقف خیره میمانم
آهنگ های خاطره دار اشکم را در نمی آورند
دیگر در گذشته ای که به "اکنون" متصل نیست دست و پا نمیزنم
رهایش کردم
تنها راه خلاص شدن از آن شناوری در گذشته و حال، فقط رها کردن بود. به قول خودش که میگفت شُل بگیر
تصمیم گرفته ام ناامید نشوم
باز هم به دنبالش بگردم
آنقدر که بتوانم برای همیشه داشته باشمش
آنقدر که بتواند برای همیشه داشته باشدم
در طول این چند ماه گذشته، این هفته، هفته ی خوبی بود. نمیدانم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده، اما حالم خیلی بهتر است. انگار که بند همه ی آن غصه ها و دلتنگی ها و بغض ها و خفه خون گرفتن ها پاره شده باشد.
شب ها خوابم می برد
خیلی کمتر به سقف خیره میمانم
آهنگ های خاطره دار اشکم را در نمی آورند
دیگر در گذشته ای که به "اکنون" متصل نیست دست و پا نمیزنم
رهایش کردم
تنها راه خلاص شدن از آن شناوری در گذشته و حال، فقط رها کردن بود. به قول خودش که میگفت شُل بگیر
تصمیم گرفته ام ناامید نشوم
باز هم به دنبالش بگردم
آنقدر که بتوانم برای همیشه داشته باشمش
آنقدر که بتواند برای همیشه داشته باشدم
It's you, it's you, it's all for you
Everything I do
I tell you all the time
Heaven is a place on earth with you
Tell me all the things you wanna do
I heard that you like the bad girls
Honey, is that true?
It's better than I ever even knew
They say that the world was built for two
Only worth living if somebody is loving you
Baby, now you do
Everything I do
I tell you all the time
Heaven is a place on earth with you
Tell me all the things you wanna do
I heard that you like the bad girls
Honey, is that true?
It's better than I ever even knew
They say that the world was built for two
Only worth living if somebody is loving you
Baby, now you do
شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳
دلم برایت تنگ شده الاغ
تاکنون به این اندیشده اید که مثلا "دلم برایت تنگ شده الاغ" با "دلم برایت تنگ شده" چقدر فرق دارد؟
من به شما میگویم.
حقیقتش این است که در نظیر این جملات فقط شیطنتش نیست که لذت بخشش می کند، انگار آدم می خواهد مهربان بودنش را، خوب بودنش را پشت این بد و بیراه ها پنهان کند.
انگار یک جور هایی خجالت می کشد، و این خجالت چه دوست داشتنی ترش می کند.
البته فقط هم این نیست. گاهی وقت ها دیگر کلمه های معمولی جواب نمی دهند.
هیچ جوری نمی شود به یکی بگویی"دوستت دارم". انگار که لوس است.. دست مالی شده.. کم است..
طرف عق ش میگیرد و از شنیدن "دوستت دارم" بالا می آورد.
باید بگویی"کثافت عوضی" تا بفهمد.
بفهمد عاصی ات کرده.. مستاصل شده ای بس که خوب است و فوق العاده است و بس که می خواهی اش.
بفهمد دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار.. دلت می خواهد داد بزنی.. بمیری.. تا بفهمد چقدر میخواهی اش.
باور کنید اینها بهانه ای نیست برای بی ادب بودن، نه.
آدمیزاد گاهی به همه چیز چنگ میزند برای بهتر فهمیدن.. برای بهتر فهماندن..
اصلا "ادب" یعنی رعایت کردن حد هر چیز.
من به شما میگویم.
حقیقتش این است که در نظیر این جملات فقط شیطنتش نیست که لذت بخشش می کند، انگار آدم می خواهد مهربان بودنش را، خوب بودنش را پشت این بد و بیراه ها پنهان کند.
انگار یک جور هایی خجالت می کشد، و این خجالت چه دوست داشتنی ترش می کند.
البته فقط هم این نیست. گاهی وقت ها دیگر کلمه های معمولی جواب نمی دهند.
هیچ جوری نمی شود به یکی بگویی"دوستت دارم". انگار که لوس است.. دست مالی شده.. کم است..
طرف عق ش میگیرد و از شنیدن "دوستت دارم" بالا می آورد.
باید بگویی"کثافت عوضی" تا بفهمد.
بفهمد عاصی ات کرده.. مستاصل شده ای بس که خوب است و فوق العاده است و بس که می خواهی اش.
بفهمد دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار.. دلت می خواهد داد بزنی.. بمیری.. تا بفهمد چقدر میخواهی اش.
باور کنید اینها بهانه ای نیست برای بی ادب بودن، نه.
آدمیزاد گاهی به همه چیز چنگ میزند برای بهتر فهمیدن.. برای بهتر فهماندن..
اصلا "ادب" یعنی رعایت کردن حد هر چیز.
جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳
653
نمی دانم چرا شب که میشود و وقتی همه چیز کم کم میخواهد آرام بگیرد و
همهمه و هیاهوی شهر دارد آرام میشود، درست همان موقع که داری به خانه
برمیگردی، تمام غم و غصه های دنیا توی دل آدم هجوم می آورند.. همه ی تنهایی
ها روی سر آدم خراب میشوند..
دیگر حواست به اطراف نیست. ناخداگاه میبینی یکی دو ساعت است که داری برای خودت اتوبان گردی میکنی و آهنگ های چس ناله ای گوش میکنی فقط.
نمیدانم این دیگر چه حس مازوخیستی خوشایندی ست که حال آدم را بهتر میکند. در واقع همه ی آن دلتنگی ها و غصه ها و کوفت و زهر مار ها را زیاد تر میکند، اما آدم ته دلش احساس رضایت دارد.
همین یکی دو ساعت پیش جواب لاتاری ۲۰۱۵ آمد.
از قیافه ام معلوم است که قبول نشده ام.
بس است دیگر
بروید پی کارتان
حوصله هیچ کس را ندارم
دیگر حواست به اطراف نیست. ناخداگاه میبینی یکی دو ساعت است که داری برای خودت اتوبان گردی میکنی و آهنگ های چس ناله ای گوش میکنی فقط.
نمیدانم این دیگر چه حس مازوخیستی خوشایندی ست که حال آدم را بهتر میکند. در واقع همه ی آن دلتنگی ها و غصه ها و کوفت و زهر مار ها را زیاد تر میکند، اما آدم ته دلش احساس رضایت دارد.
همین یکی دو ساعت پیش جواب لاتاری ۲۰۱۵ آمد.
از قیافه ام معلوم است که قبول نشده ام.
بس است دیگر
بروید پی کارتان
حوصله هیچ کس را ندارم
اشتراک در:
پستها (Atom)