سال ۷۷ بود که به این خانه مان آمدیم. دوم دبیرستان بودم.
دوم دبیرستان را از این جهت مطمئن هستم چون آن موقع یک معلم زبان حرامزادهای داشتیم که تا آخر عمر دیوانگیاش را یادم نمیرود. هیچ کدام از بچه های آن سال آقای عطایی را یادشان نمیرود.
همان موقعها که خواندن و نوشتن فارسی را یاد میگرفتم، پدرم انگلیسی هم یادم میداد. پنجم دبستان که بودم به راحتی میتوانستم انگلیسی بخوانم. معنی خیلی چیزها را نمیدانستم، اما خواندن و نوشتن بلد بودم. دوم یا سوم راهنمایی که بودم از ۲ تا آموزشگاه زبان دیپلم گرفتم.
بعد این مردک بلایی به سر همهمان آورده بود که من ِ نوعی "الف" را از "ب" تشخیص نمیدادم دیگر. سر کلاسهایش آنقدر استرس داشتم که یک جمله ساده را هم نمیتوانستم بگویم.
خوب یادم است که خرداد ماه وقتی برگه امتحان پایان ترم را تحویلش دادم، همانجا بالای سرم ایستاد و برگه ام را صحیح کرد و چند لحظه بعد همانطور که نگاه نفرت انگیزش روی صورتم بود، یک کشیده جانانه زیر گوشم خواباند. توی سالن امتحان همه بچه ها مبهوت به من نگاه میکردند.
بعد با صدای نکرهاش داد زد: هجده و نیم شدی.. باید بیست میشدی الاغ!!
هنوز برگه امتحانیام را میتوانم ببینم که در دست عطایی توی هوا دارد تکان میخورد و با حرص میگوید هجده و نیم شدی.. هجده و نیم
یادم است که بعد از این ماجرا پدر مادرم و چندتای دیگر از پدر مادرهای بچهها رفتند شکایت کردند و از مدرسه انداختندش بیرون.
بگذریم
این داستان را برای این تعریف کردم که بگویم بعد از حدود ۱۶ سال داریم از اینجا میرویم به طبقه دوم خانه مادربزگ. قرار است تا یکی دو هفته دیگر اینجا با خاک یکی شود و بجایش یک سه طبقه بسازیم. یکی برای مامان بابا.. یکی خواهرم.. یکی هم من.
از صبح هر کسی داشت اتاق خودش را جمع و جور میکرد.
مادرم هر از گاهی داد میزد که دل از آت و آشغالهایم بکنم و همهشان را دور بریزم.
تقریبا همه کمدها و کشوها را بیرون ریختم و بازیافت کردم. کمد لباسی را هم همینطور.
الان وسط اتاقم پر است از خرت و پرتهایی که دلم میخواهد همهشان را یکجا بغل کنم و باهاشان به سالهای قبل پرتاب شوم.
از چرک نویس های شب های امتحان پایان ترم های دانشگاه بگیر.. تا یادداشتی که مال یک سال پیش بود و روی میزم جا خشک کرده بود..
تی شرت هایی که برای آینده نگه داشته بودم..
شیشههای خالی عطر..
شکلاتی که توی کشو میز قایم کرده بودم..
اسباب بازی های تخم مرغ شانسیهای کیندر..
باکس اولین هدیه تولدش که DVD های فرندز بود و چون جعبهاش بزرگ بود با خودش نبرده بود!!
خیلی چیزها..
خیلی چیزهایی که دیگر تاب نوشتن و بازگو کردنشان را هم ندارم.
از اتاقم خیلی خاطره دارم. همهشان را هم دوست دارم. به هر کدامشان که فکر میکنم ناخداگاه لبخند خوشالونکی میزنم.
حتی وقتی یاد آن روزی میافتم که دوست دختر آن زمانم را پشت در اتاقم قایم کرده بودم و مامان آمده بود توی اتاق و من داشتم از استرس پس میافتادم..
حتی آن روزی که آن دختری که عاشقش بودم، وسط اتاق ایستاده بود و بغلش کرده بودم و داشتم میبوسیدمش که بی مقدمه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که نمیتواند باشد. من از خوشحالی توی آسمان بودم که ناگهان با مغز روی آسفالت پهن شدم..
با اینکه آن لحظه برایم مرگبار بود اما هنوز هم وقتی یادم میآید، لبخند خوشالونکی میزنم. البته مزه لبخند خوشالونکیاش کمی تلخ است.
خیلی چیزهای دیگر هست که تا فردا میتوانم ازشان بنویسم.
مهم این است که حتی تلخ ترینشان هم، الان برایم خوشایند هستند.
دوم دبیرستان را از این جهت مطمئن هستم چون آن موقع یک معلم زبان حرامزادهای داشتیم که تا آخر عمر دیوانگیاش را یادم نمیرود. هیچ کدام از بچه های آن سال آقای عطایی را یادشان نمیرود.
همان موقعها که خواندن و نوشتن فارسی را یاد میگرفتم، پدرم انگلیسی هم یادم میداد. پنجم دبستان که بودم به راحتی میتوانستم انگلیسی بخوانم. معنی خیلی چیزها را نمیدانستم، اما خواندن و نوشتن بلد بودم. دوم یا سوم راهنمایی که بودم از ۲ تا آموزشگاه زبان دیپلم گرفتم.
بعد این مردک بلایی به سر همهمان آورده بود که من ِ نوعی "الف" را از "ب" تشخیص نمیدادم دیگر. سر کلاسهایش آنقدر استرس داشتم که یک جمله ساده را هم نمیتوانستم بگویم.
خوب یادم است که خرداد ماه وقتی برگه امتحان پایان ترم را تحویلش دادم، همانجا بالای سرم ایستاد و برگه ام را صحیح کرد و چند لحظه بعد همانطور که نگاه نفرت انگیزش روی صورتم بود، یک کشیده جانانه زیر گوشم خواباند. توی سالن امتحان همه بچه ها مبهوت به من نگاه میکردند.
بعد با صدای نکرهاش داد زد: هجده و نیم شدی.. باید بیست میشدی الاغ!!
هنوز برگه امتحانیام را میتوانم ببینم که در دست عطایی توی هوا دارد تکان میخورد و با حرص میگوید هجده و نیم شدی.. هجده و نیم
یادم است که بعد از این ماجرا پدر مادرم و چندتای دیگر از پدر مادرهای بچهها رفتند شکایت کردند و از مدرسه انداختندش بیرون.
بگذریم
این داستان را برای این تعریف کردم که بگویم بعد از حدود ۱۶ سال داریم از اینجا میرویم به طبقه دوم خانه مادربزگ. قرار است تا یکی دو هفته دیگر اینجا با خاک یکی شود و بجایش یک سه طبقه بسازیم. یکی برای مامان بابا.. یکی خواهرم.. یکی هم من.
از صبح هر کسی داشت اتاق خودش را جمع و جور میکرد.
مادرم هر از گاهی داد میزد که دل از آت و آشغالهایم بکنم و همهشان را دور بریزم.
تقریبا همه کمدها و کشوها را بیرون ریختم و بازیافت کردم. کمد لباسی را هم همینطور.
الان وسط اتاقم پر است از خرت و پرتهایی که دلم میخواهد همهشان را یکجا بغل کنم و باهاشان به سالهای قبل پرتاب شوم.
از چرک نویس های شب های امتحان پایان ترم های دانشگاه بگیر.. تا یادداشتی که مال یک سال پیش بود و روی میزم جا خشک کرده بود..
تی شرت هایی که برای آینده نگه داشته بودم..
شیشههای خالی عطر..
شکلاتی که توی کشو میز قایم کرده بودم..
اسباب بازی های تخم مرغ شانسیهای کیندر..
باکس اولین هدیه تولدش که DVD های فرندز بود و چون جعبهاش بزرگ بود با خودش نبرده بود!!
خیلی چیزها..
خیلی چیزهایی که دیگر تاب نوشتن و بازگو کردنشان را هم ندارم.
از اتاقم خیلی خاطره دارم. همهشان را هم دوست دارم. به هر کدامشان که فکر میکنم ناخداگاه لبخند خوشالونکی میزنم.
حتی وقتی یاد آن روزی میافتم که دوست دختر آن زمانم را پشت در اتاقم قایم کرده بودم و مامان آمده بود توی اتاق و من داشتم از استرس پس میافتادم..
حتی آن روزی که آن دختری که عاشقش بودم، وسط اتاق ایستاده بود و بغلش کرده بودم و داشتم میبوسیدمش که بی مقدمه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که نمیتواند باشد. من از خوشحالی توی آسمان بودم که ناگهان با مغز روی آسفالت پهن شدم..
با اینکه آن لحظه برایم مرگبار بود اما هنوز هم وقتی یادم میآید، لبخند خوشالونکی میزنم. البته مزه لبخند خوشالونکیاش کمی تلخ است.
خیلی چیزهای دیگر هست که تا فردا میتوانم ازشان بنویسم.
مهم این است که حتی تلخ ترینشان هم، الان برایم خوشایند هستند.
فقط ای کاش میتوانستم مزهها.. بوها.. صداها را هم با خودم ببرم
ای کاش میتوانستم برای همیشه برای خودم نگهشان دارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر