رابطه بیشتر اوقات مثل کلید نیست که دکمه روشن و خاموش داشته باشد. بیشتر اوقات کش می آید و باریک و باریکتر میشود ولی پاره نمیشود. هنوز نگاهی، لبخندی، حرفی چیزی میتواند به سرعت تو را به احساسات اولیه نسبت به آدمی که قرار است برود برگرداند.
اینطور وقت ها یک قیچی لازم است تا همه ی آن بندها پاره شود و آن آدم دور شود. آنقدر دور شود که خودت هم باور نکنی.
آنجا که میرسد و اتفاق که می افتد انگار باری از روی سینه ات برداشته میشود. انگار نگاهت دوباره دنبال نگاهی است که دلت را بلرزاند. دوباره عطش ِ گرفتن دستی و در آغوش کشیدن تنی جدید در تو بیدار میشود.
آن اتفاق هر قدر سهمگین تر باشد اثرش قوی تر است.
اتفاقی که در لحظه ویرانت میکند. آوار میشود روی سرت و نمیفهمی که داری چه کار میکنی. اما کم کم زمان که میگذرد از آرامش نفسهایت میفهمی که این هم تمام شد.
آدمی که زمانی دوستش داشتی دیگر سوم شخص مفرد است و دیگر قرار نیست مخاطب خاص باشد.
دیگر قرار نیست توی خیابان دنبال
206 خاکستری اش بگردی.
دیگر وقتی که از نزدیک خانه شان یا محل کارش رد میشوی چشمهایت میان آدم ها دنبال "او" نمیگردند.
دیگر با
60D هوس عکاسی با او به سرت نمیزند.
دیگر با صدها آهنگی که با هم خاطره دارید، یادش نمی افتی.
دیگر نباید با شنیدن اسمش یا دیدن عکس هایش قلبت توی دهانت بزند.
به هر ضرب و زوری که باشد سعی میکنی که به راهت ادامه بدهی و بروی..
مزه ی همه ی روزهای خوب را تا ابد برای خودت نگه میداری
و به
این گوش میکنی و برای خودت در خیالات شنا میکنی