یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

واقعی

دیشب خواب تو را دیدم. انگار قرار بود جایی مسافرت بروم و مدتی آنجا بمانم. بدون آنکه خودم خبر داشته باشم آمده بودی فرودگاه و نشسته بودی روی نیمکت‌های فلزی سالن انتظار. راستش را بخواهی حسابی جا خورده بودم. نمی‌دانستم دقیقا باید چه کاری کنم.
درست عین همان موقع‌ها بودی که می‌شناختمت.. همان موقع‌هایی که واقعا بودی.
آنقدر واقعی بودی که خواب دوام نیاورد و برگشتم به همین دنیای واقعی

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

688

دفتر و مداد و ماژیک و خرت و پرت هایم را آوردم این طرف توی کافه و روی میز مخصوص خودم پهن کردم و دست به کار شدم. این هفته باید چندتا از لوگوهایی که خوشمان می‌آید را بکشیم.

خوبی این فروشگاه جدیدمان این است که درست چسبیده به آن یک کافه ی خوب و دنج است. بیشترین دلیل خوب بودنش بخاطر آدمهایی ست که آنجا کار میکنند.
تازگی ها یاد گرفته ام که برای انجام دادن مشق های دانشگاه میروم آنجا و با خیال راحت نقاشی میکشم و پاورپوینت درست میکنم و از اینجور کارها. همیشه قبل از اینکه بند و بساطم را ببرم آنجا، اول میروم ببینم جای خالی هست یا نه. بعد سیاوش -صاحب کافه- خودش دو اش می‌افتد که میخواهم بشینم مشق بنویسم. یک تابلوی کوچک که رویش نوشته Reserved را میگذارد روی میز دنج پهلوی مبل و یک لبخند تحویلم میدهد. من هم میخندم و چشمکی برایش میزنم و میروم و با دفتر و دستک برمیگردم.
گاهی وقت ها به عنوان زنگ تفریح یک لیوان چایی برایم می‌آورد و خودش -سیاوش را میگویم- هم کنارم روی مبل لم میدهد و شروع میکنیم به گپ زدن.

چند دقیقه پیش تکلیف های دوشنبه را تمام کردم و دلم خواست اینها را بنویسم.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

اهلی کردن یعنی چه؟

سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام.

شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با این وجود با ادب تمام گفت: سلام.

صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب..

شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!!

روباه گفت: من یک روباه هستم.

شازده کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته..

روباه گفت: نمیتوانم باهات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی، پی چی میگردی؟

شازده کوچولو گفت: پی آدم ها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار میکنند. اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟

شازده کوچولو گفت: نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده، معنی اش ایجاد علاقه کردن است.

ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم و نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه هستم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر من را اهلی کردند هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو.

شازده کوچولو گفت: کم کم دستگیرم میشود. یک گلی هست که به گمانم من را اهلی کرده باشد.

روباه گفت: بعید نیست. روی این کره  ی زمین هزار جور چیز میشود دید.

شازده کوچولو گفت: اوه نه! آن روی کره زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: روی یک سیاره ی دیگر است؟
آره؟
توی آن سیاره شکارچی هم هست؟

نه.

محشر است!!
مرغ و ماکیان چطور؟

نه.

روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار میکنم. آدم ها من را. همه ی مرغ ها عین هم هستند و همه ی آدم ها عین هم. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو من را اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند.
صدای پای دیگران من را وادار میکند توی هفت تا سوراخ قایم شوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام بیرون میکشد. تازه، نگاه کن، آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم من را به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است.
اما تو موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است من را به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که توی گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت.

روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.
آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد من را اهلی کن!!

شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در بیاورم.

روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر در بیاورد. آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست.. حالا تو اگر دوست میخواهی خب من را اهلی کن!!

شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟

روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری اینجوری میان علف ها میشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام چیزی نمیگویی، چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر همین زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.

روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه توی دلم قند آب میشود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند به شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدنت آماده کنم؟.. آخر هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

شازده کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟

روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته است. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند.
مثلا شکارچی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم مو ستان. حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت میرفتند رقص همه ی روزها شبیه هم میشد و من  بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ.. نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم.

شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بد تو را نمیخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم.

روباه گفت: همینطور است.

شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود!!

روباه گفت: همینطور است.

پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.

روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل ِ تو توی عالم تک است. موقع برگشتن با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم.

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده است و نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا توی همه ی عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره در آمد که: خوشگل هستید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفت و گو ندارد که گل من را فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط او است که آبش داده ام، چون فقط او است که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط او است که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط او است که حشراتش را کُشته ام (جز دو سه تایی که باید پروانه شوند)، چون فقط او است که پای گله گزاری ها با خودنمایی ها و حتی گاهی پی بغ کردن و هیچی نگفتن هایش نشسته ام. چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدا نگهدار!!


روباه گفت خدا نگهدار.. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است.
جز با چشم دل هیچ چیز را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.

ارزش گل تو به قدر عمری است که به پایش صرف کرده ای.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پایش صرف کرده ام.

روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آن کسی که اهلی اش کرده ای مسئولی.. تو مسئول گل خودت هستی.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلم هستم.

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

686

خیلی دارم تلاش میکنم تا از کاری که میخواهم انجام دهم استرس نگیرم، اما خب نمیشود لعنتی
هرچه به موعدش نزدیکتر میشود، انگار که بیشتر دارم عمق فاجعه را درک میکنم
راستش را بخواهید اصلا نمیشود توضیح داد که به چه وضعی دارند توی دلم رخت میشورند
در واقع اتفاق خیلی خاصی هم قرار نیست بیوفتد، اما یک جور هایی هول توی دلم افتاده
اگر کمی تخم داشتم، همین الان جفتک می انداختم زیر همه چیز
خلاصه اینکه برایم آرزوی موفقیت کنید

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۴

685

تقریبا یک هفته ای میشود که آمده ام سراغ کار جدید. در واقع کارش که جدید نیست، فقط مکانش فرق کرده.
از یک لحاظ هایی اوضاع بهتر شده و از یک لحاظ هایی سخت تر.
همیشه همینطور است خب. همه چیز نسبی است. وقتی اتفاق جدیدی می افتد چیزهای تازه ای بدست می آید و احتمالا یک سری چیزهایی را از دست میدهی. حالا حکایت ما هم همین است.

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

683

روزها و شب ها به سرعت برق و باد دارند می آیند و میروند. حساب وقت از دستم در رفته کلا.

پارسال، و همینطور سال قبلترش دلم میخواست که برای خودم یک تولد درست و حسابی بگیرم و با دوستانم دور هم جمع باشیم و خوش بگذرانیم. و خب همیشه یک اتفاق هایی می افتاد که همه چیز را به هم میریخت.
برعکس گذشته، امسال اصلا قصد همچین کاری را نداشتم و جالب اینکه خیلی بی برنامه کارها جور شد و مهمانی خوبی از آب در آمد. سی و دو سالگی را آن مدلی شروع کردم که در زمان سی سالگی دلم میخواست.
راستش را بخواهید این روزها دارم لحظه ها و مزه هایی را میچشم که دست کم دو سه سال پیش برای داشتن شان در تقلا بودم و خبر نداشتم که همه شان فقط آب در هاون کوفتن بود.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۴

682

همین نیم ساعت پیش بازی رئال مادرید و یوونتوس تمام شد و با حذف رئال (که از این بابت خوشحالم) حسابی بی خوابی به سرم زده.
اگر فردا (در واقع همین امروز) پنج شنبه نبود حسابی به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا این موقع شب نمیتوانم بخوابم. نمیدانم چه سری در وجود پنجشنبه هاست که اینقدر آدم پر انرژی میشود. واقعا هیچ فرقی با بقیه روزها ندارد اما حال و هوایش یک جور دیگریست.
باورش برایم سخت است که تقریبا دو ماه از سال جدید هم تمام شد و کم کم داریم وارد ماه سوم میشویم. حساب کتاب روزها و هفته ها کلا از دستم خارج شده.
از هفته ی آخر اسفند یک تصمیم خیلی جدی گرفتم و به خودم قول دادم هرطور که شده انجامش دهم، و واقعا همین کار را کردم. از همان ساعت شروع سال جدید انگار که همه چیز برایم زیر و رو شد. انگار که همه ی درهای بسته ی عالم برایم باز شدند. به خدا اگر میدانستم که قرار است به این سرعت نتیجه بگیرم زودتر از اینها عمل میکردم!!
حالا هفته ای دو سه روز حسابی ورزش میکنم، آخر شب ها دو صفحه کتاب میخوانم، در هر فرصتی که بشود فیلم میبینم، با دوستان جدید وقت میگذرانم، آخر هفته ها از این شهر لعنتی بیرون میزنم و با آنهایی که دوستشان دارم حسابی خوش میگذرانم.

راستش را بخواهید،‌ در این یک سال و نیم گذشته سخت ترین لحظه های زندگی ام را تجربه کردم. روزهایی که برایم مثل جهنم بود. در واقع جهنمی بود که خودم برای خودم ساخته بودم. زندگی و زنده بودن را فراموش کرده بودم.
از زمانی که "سعیده" رفته بود دنیا برایم تیره و تار شده بود. حس میکردم که به آخر خط رسیده ام.
اما هفته ی آخر اسفند تصمیم گرفتم که باز هم به دنیای آدم های زنده برگردم. و برگشتم. و قسمت خنده دارش اینجاست که الان به خودم میگویم چرا یک سال و خورده ای را به خودم زهر مار کردم؟؟
گرچه، شاید اگر این همه زجر نکشیده بودم، امروز عصر وقتی که داشت ماشینش را توی کوچه پارک میکرد و من از کنارش رد شدم ممکن بود باز هم دست و پاهایم یخ کنند و قلبم توی دهانم بزند و همه ی دنیا توی سرم خراب شود. ولی اینطور نشد. از کنار پنجره ماشینش رد شدم. به همین راحتی.
و فقط خدا را شکر کردم که از زندگی ام بیرون رفت. در واقع خودش بود که خودش را از زندگی ام انداخت بیرون. وگرنه من تا آخرین ثانیه تلاش کردم، دست و پا زدم، به هرچیزی که توانستم چنگ زدم تا نگه ش دارم.. ولی رفت
و چه خوب شد که رفت.
تازه فهمیده ام که هیچ وقت نباید چیزی یا کسی را به زور خواست و نگه داشت.

میدانی؟ آخر آدم ها همان جایی هستند که باید باشند

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۴

681

سال ۹۳ خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم تمام شد. به جرات میتوانم بگویم که تمام وقت حواسمان فقط به کار بود. الان که دارم فکرش را میکنم هیچ چیز خاصی از امسال یادم نیست. همه اش کار بود و کار و حواشی مربوط به آن.
حواشی کم نداشتیم و همه ی رمقمان را گرفت تقریبا. حاشیه هایی که تا چند وقت دیگر هم ادامه دارند و بعد از آن باید یکبار برای همیشه خلاصشان کنیم.

اما ۹۴ را با اتفاق های خوبی شروع کردم. حال خوبی دارم و با تمام توان نفس عمیق میکشم و تلاش میکنم از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.

جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۳

spam

دیروز پیش توی پوشه ی اسپم از طرف یک آقایی برایم ایمیلی با این مضمون آمده بود:

سلام
احوال شما؟
من یکی از خوانندگان وبلاگ شما هستم و معمولا ماهی یک یا دو بار به وبلاگ شما سر میزنم و مطالبتان را دنبال میکنم ولی هیچوقت فرصتی پیش نیامد تا با شما در ارتباط باشم.
اما مدتی است که فعالیتتان در وبلاگ خیلی کم شده است.
ممنون می شوم اگر وبلاگ دیگری دارید و مطالبتان را در آنجا قرار می دهید آدرس وبلاگ جدیدتان را در اختیار من قرار دهید و یا اگر مطالبتان را در فیس بوک منتشر می کنید در صورت تمایل آدرس پروفایل فیس بوکتان را برایم ارسال نمایید.

موفق باشید.


و من هم بدون اینکه به آدرس فرستنده توجه کنم و یا حتی به این فکر کنم که چرا این ایمیل به پوشه ی اسپم آمده، شروع کردم به نوشتن راجع به اینکه اصولا من آدم چس ناله ای هستم و دلم میخواهد ناشناس باشم و وبلاگ دیگری هم ندارم و روی فیسبوک هم اهل چیز نوشتن نیستم و از این چرت و پرت ها. آخر کار هم از آقای فرستنده تشکر کردم که اینجا را میخواند و دکمه ی ارسال را زدم.

راستش را بخواهید کلی ذوق مرگ شده بودم از اینکه یک ناشناس که نوشته های من را میخواند، به خودش زحمت داده که برایم ایمیل بزند. در واقع هیچ اتفاق مهمی نبود که آدم بخواهد به آن حتی فکر کند، اما خب برای یک وبلاگ نویس بینوا مثل من، همین چند خط میتواند یک روز کامل باعث شود که آدم حس مهم بودن داشته باشد.

از آنجا که دامنه ی ایمیل کمی عجیب غریب بود، نام دامنه اش را سرچ کردم و به هیچ چیزی به درد بخوری نرسیدم. کمی شک کرده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یکی دو خط از متن نامه را سرچ کنم.
دیگر گفتن ندارد که چند صد نتیجه ی مشابه پیدا کردم و مطمئن شدم که جیمیل بی دلیل آن را اسپم نکرده بود.

جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۳

چکاوک *

ای آدم های سینگل، آدم های تنها
ای آدم هایی که همیشه برای بودن تلاش کرده اید
ای آدم هایی که حتی در روزهای خوبتان هم کسی نبوده که با شما ذوق کند و بهتان افتخار کند
ای آدم هایی که "عزیزم تو بهترینی" را از کسی نمیشنوید
ای آدم هایی که با چنگ و دندان حالتان را خوب نگه میدارید
ای آدم هایی که هیچ کس متوجه اتفاقات دور و برتان نمیشود
ای آدم هایی که بعضی از صبح ها، مسیج صب بخیر ندارید
ای آدم هایی که همیشه برای تولدتان بهترین هدیه را از خودتان گرفته اید و حتی تا صبح گریه کرده اید!!
ای آدم هایی که برای اثبات حرف هایتان سخت جنگیده اید، چون هیچ کس را نداشته اید که از هر مزخرفی که میگویید تعریف کند و کم کم باورتان شود که شاید واقعا آدم حسابی هستید!!
ای آدم هایی که وقتی قلبتان توی دهانتان است و استرس گلویتان را دو دستی دارد فشار میدهد، به جای یک بغل مهربان، با هزار و یک ترفند خودتان را آرام کرده اید و باز هم ادامه داده اید
ای آدم های صبحانه ها و نهارها و شام ها و بستنی ها و قهوه های تنهایی
ای آدم هایی که روزهای اتفاقات مهم خوب و بد را به تنهایی پشت سر گذاشتید
ای آدم های پیاده روی ها و ولنتاین ها و آخر هفته ها و کافه های تنهایی
ای آدم های سلف پرتره های آینه ای
ای آدم های اروتیک های جایگزین
ای آدم های روزهای خوب و بد و افتضاح
ای آدم های قوی، سگ جان
آدم های ادامه دادن و پیش رفتن..


*: نام ترانه ای از داریوش

جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۳

678

هفته ی نسبتا سختی را پشت سر گذاشتم.
تا اواسط هفته که حسابی مریض احوال بودم. از آن سرماخوردگی های لعنتی که آدم را سه چهار روز کامل افقی میکند.
سه چهار روز آخر هفته هم حسابی همه ی کارها قاطی پاتی بود.

از ظهر تا حالا میخواهم بروم دوش بگیرم تا شاید کمی حالم سر جا بیاید اما بدشانسی فشار آب آنقدر کم شده که به زحمت بشود آدم دستهایش را بشورد!!

امروز از آن جمعه های بی سر و صداست. ساکت بودنش از آن بابت است که کسی خانه نیست. تنها چیزی که به گوش میرسد صدای موتور یخچال و فریزر است که  هر از گاهی روشن و خاموش میشوند.

هی میروم شیر آب را باز میکنم تا ببینم امیدی هست که بشود دوش گرفت یا نه تا بعدش  بزنم از خانه بیرون.. واقعا دیگر تحمل خانه را ندارم

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

677

دیشب به طرز عجیبی خوابم رفت. حتی نفهمیدم که چطور خودم را به تخت رساندم.
صبح که صدای آلارم در آمد به زحمت فقط توانستم خاموشش کنم. یادم آمد که توی خواب زیاد سرفه کرده بودم. گلویم میسوخت. انگار که توی هوا پودری چیزی پاشیده بودند که ریه های آدم را آتش میزد.
نمیفهمم که ساعت ها چطور برای خودشان جلو میروند.
الان هم از صدای سوت زدن بابا بیدار شدم. به طرز دیوانه کننده ای یک تکه از ملودی یک آهنگ قدیمی را دارد مدام تکرار میکند و از یک جایی هم به بعدش را خودش میسازد و به اصل آهنگ میچسباند.
بقیه ی اهل خانه هم نمیدانم کجا رفته اند که حالشان به هم نخورده از این سوت زدن.
اگر زیر تخت شات گان داشتم الان بهترین زمان بود تا با یک گلوله سوت زدن را خلاص کنم.
نمیدانید چقدر روی اعصاب است

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

676

تازگی نمیدانم چه مرگم شده که مدام چیزهایم را یا گم میکنم، یا اینطرف و آنطرف جا میگذارم. بعد هرچقدر هم که فکر میکنم که کی و کجا گوشی را یا کیف پول و کوله پشتی و الخ را یادم رفته اصلا فایده ندارد.

چند شب پیش رفته بودم کافه و کوله ام را کنار میز گذاشته بودم روی زمین و بعد راهم را کشیده بودم و رفته بودم. فردا صبح دنبال هارد اکسترنالم میگشتم که یادم آمد توی کوله بوده. همه ی اتاقم را زیر و رو کردم، توی ماشین، همه جا را گشتم. نبود که نبود. بیخیال شدم. پیش خودم گفتم خودش پیدا میشود.
دیروز دم ظهر که داشتم برمیگشتم خانه از جلو کافه ای که معمولا میروم آنجا رد شدم و یکهو یادم آمد که عه.. شاید اینجا باشد، و بود.
یا مثلا همین دیشب که ماشین را توی پارکینگ پیدا نمیکردم. نیم ساعت دو طبقه را بالا پایین کردم تا آخر پیدایش کردم.
الان هم کیف پولم را پیدا نمیکنم. یکی از کارتهای بانکی ام را لازم دارم که توی کیف پول لعنتی ام است و نمیدانم کدام گوری غیب شده که هرچه میگردم نیست که نیست..

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

675

برای خودم آهنگ گذاشته ام و هارد اکسترنال گوگولی مگولی ام را هم چپانده ام به نوت بوکم تا از دویست سیصد گیگ خرت و پرت های روی کامپیوترم بکاپ بگیرم. از الان نزدیک به دو ساعت دیگر این کار ملال آور فکر کنم طول بکشد.
از تمام اکانت های ایمیل و فیسبوک و توییتر و آیکلود و بقیه شان ساین اوت کردم تا برای مکبوک رتینای جدیدم آماده شوم.

خوب یادم است که چهار سال پیش نزدیک به ۳ ماه و خرده ای از حقوقم را دربست کنار گذاشتم تا بتوانم یک میلیون و هفتصد هزار تومان پول بی زبان را بابت این نوتبوکم بدهم. و حالا قسمت خنده دار (در واقع غم انگیز) این است که بعد از این همه مدت قرار است فردا این نوتبوک خسته را در ازای یک میلیون و هشتصد هزار تومان بدهم دست صاحب جدیدش و خودم هم سه میلیون و اندی از پولهایم را به گا بدهم و مدل جدیدترش را در آغوش بگیرم.

خاطره های خیلی خوبی ازش دارم. هیچ وقت تنهایم نگذاشت و یکی از دلخوشی های زندگی ام بود.
امیدوارم صاحب جدیدش هم به اندازه من دوستش داشته باشد.

خدافس مک بوک دوست داشتنی