سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

693

ده دقیقه مانده به ده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم. هوا حسابی ابری بود و نور اتاق تاریک‌تر از ساعت ده صبح به نظر می‌رسید. چشمم که به ساعت افتاد درد تو سرم پیچید. حسابی دیرم شده بود. با آدم پشت خط هول هولکی خداحافظی کردم و نفهمیدم که چطوری لباس پوشیدم و زدم از خانه بیرون.
تا الان ۲ تا پانادول انداخته‌ام بالا ولی لامصب سر درد ول کن نیست. دلم می‌خواهد دسته صندلی را گاز بگیرم.