سال نو را توی ویلای دایی و کنار خانواده تحویل گرفتیم. خوبیاش این بود که کنار مادر بزرگ بودیم. مثل زمانی بچگی که همگی خانه مادربزرگ (که پدر بزرگ هم بود البته) جمع میشدیم و از حال و هوای نوروز مست بودیم.
نمیدانم چرا سال به سال انگار دارد رنگ و بوی چیزهای خوب کمتر و کمتر میشود. سرخوشی شروع سال جدید کمتر از یکی دو ساعت شده، حتی کمتر!!
تا هفت هشت سال پیش هنوز ذوق نوروز و تعطیلات و عیدی و هفت سین و سبزه و سنبل و خیلی چیزهای دیگر را داشتم اما هرچه جلوتر رفت هی کم رنگ تر شد. انگار که آدم بیخیال شده باشد.
هفته اول تعطیلات نسبتا سریع گذشت و هفته دوم کِش دار و بی خاصیت.
نمیدانم چرا سال به سال انگار دارد رنگ و بوی چیزهای خوب کمتر و کمتر میشود. سرخوشی شروع سال جدید کمتر از یکی دو ساعت شده، حتی کمتر!!
تا هفت هشت سال پیش هنوز ذوق نوروز و تعطیلات و عیدی و هفت سین و سبزه و سنبل و خیلی چیزهای دیگر را داشتم اما هرچه جلوتر رفت هی کم رنگ تر شد. انگار که آدم بیخیال شده باشد.
هفته اول تعطیلات نسبتا سریع گذشت و هفته دوم کِش دار و بی خاصیت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر