حوالی سالهای ۸۸ و ۸۹ که سیمان ساروج کار میکردم با پس انداز ۳ ماه حقوقم توانستم یک iPhone 3Gs سی و دو گیگابایتی برای خودم بخرم. اگر درست یادم باشد آن موقع با اضافه کاری و پاداش و اینها چیزی کمتر از چهارصد هزار تومان حقوق میگرفتم و خرید یک گوشی ۹۲۰ هزار تومانی کار زیاد سختی نبود.
خوب یادم هست که بعد از خرید آیفون تازه متوجه شدم که باید مودم را هم عوض کنم تا وای-فای داشته باشد. آخر توی خانه فقط یک PC داشتیم که با مودم ADSL اکسترنال به اینترنت وصل میشد و هیچ خبری از دستگاهی که نیاز به مودم بی سیم داشته باشد، نبود.
چند روز طول کشید تا موفق شدم برای خودم apple ID بسازم و توی دنیای اپلیکیشنها شیرجه بزنم. کم کم پای گیفت کارتهای ۱۰ دلاری به ایران باز شد و آخر هر ماه ته مانده جیبم را برای موزیک و اپلیکیشنهای باحال خالی میکردم. و این ماجرا تا زمانی که دلار نزدیک به ۴۰۰۰ تومان رسید ادامه داشت.
به نظر خودم یکی از کارهای خیلی خفنی که آن موقعها میکردم این بود که صبحها توی سرویس، مسیر ۱ ساعته تا کارخانه را به پادکست چشم انداز بامدادی بیبیسی گوش میکردم. عصرها هم موقع برگشت، اگر نمیخوابیدم، به یکی دو تا کانال انگلیسی زبان که بیشتر در مورد کتاب و فیلم صحبت میکردند گوش میدادم. و البته اعتراف میکنم که آنچنان از حرفهایشان چیزی دستگیرم نمیشد. چون موضوعات خیلی ادبی بودند و از وسطهای كار رشته از دستم در میرفت.
وقتی هم که از ساروج بیرون آمدم، سیستم کاریام عوض شد و عادت پادکست گوش کردن از سرم افتاد.
گذشت تا همین دو ماه پیش که ۲ تا بلیط رفت و برگشت اتوبوس گذاشتند جلو من و شهاب و فرستادند مان ماموریت.
توی اتوبوس از هر دری که میتوانستیم حرف زدیم. لامصب نه خوابمان میامد و نه مسیر به این راحتیها تمام میشد. لا به لای سکوت و خیره ماندن به جاده و ور رفتنهای الکی به گوشی، شهاب گفت برایت یک لینک توی تلگرام فرستادم الان. کانال را فالو کن. خیلی باحاله. هم وقت کُشی است و هم چیزهای جالبی میشنوی.
یک کانال بود با چند هزار دنبال کننده و توی توضیحات نوشته بود "روایت شنیدنی ماجراهای واقعی"
به نظرم خیلی جذاب آمد. از بین چند تا پست آخر هوس کردم "قسمت ۳۶ - جان مکافی" را گوش کنم.
عالی بود.. ۲ ساعت تمام غرق در داستان بودم و روی سقف اتوبوس داشتم چیزهایی که میشنیدم را با تخیل خودم تصویر سازی میکردم.
شاید خنده تان بگیرد اما دلم میخواست هرچه زودتر زمان برگشت برسد و دوباره بشینیم توی اتوبوس و تمام وقت داستانهای این کانال را بشنوم.
گذشت تا روزی که بالاخره میخواستیم برگردیم. یکی دیگر از داستانها را توی تلگرام باز کردم و آماده شدم برای شنیدن که دیدم راوی داستان (علی بندری) قبل از شروع دارد میگوید که خیلی بهتر است اگر ما را با اپلیکیشنهای پادکست گوش کنید و بلاه بلاه بلاه..
انگار که برای اولین بار آتش را کشف کرده باشم!!
هیجان زده اپ پادکست را باز کردم و Channel B را سرچ کردم و بوووم.
توی مسیر برگشت کمتر از چند جمله کوتاه با شهاب بیشتر حرف نزدم. خودش هم هدفون توی گوشش بود و هر از گاهی با اشاره میپرسید باحاله، نه؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدادم و میگفتم خیلی.
از آن روز به بعد شروع کردهام به گوش کردن از اولین قسمت. علاوه بر جذابیت ماجراها، خودِ گوش دادن پادکست هم، حس و حال خوبی به من میدهد. شور و شوق همان سالهایم را برایم دوباره زنده میکند. آنقدر که حتی دلم میخواهد خودم هم پادکست راه بیاندازم!!
راستی، شما هم چنل بی را توی برنامه پادکست گوشیتان سرچ کنید و حالش را ببرید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر