سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۸

لامصب من مریضم

هفته پیش رفتم داروخانه که انسولین بگیرم. مسئول دارو طبق معمول دفترچه بیمه را گرفت که برود توی سیستم تامین اجتماعی (یا یک جای دیگر که من نمی‌دانم) ثبت کند و دارو را بدهد.
بعد از تقریبا نیم ساعت آمد و گفت که دفترچه‌ات را باید ببری فلان جا تایید کنند که تو نیاز به انسولین داری.
گفتم من که نسخه دکتر دارم، نزدیک به ۲ سال آزمایش خون دارم، تایید واسه چی؟
گفت سیستم اجازه نمی‌دهد. باید فلان جا تایید کنند تا بتونی دارو بگیری. فقط یادت باشه که صبح اول وقت برو که علاف نشی.
گفتم یعنی ساعت چند اونجا باشم؟
گفت شیش و نیم.

شیش و نیم صبح نفر چهل و هشتم بودم که از دستگاه نوبت گرفتم. یک مشت آدم درب و داغان دور هم بودیم و هر کدام یک مرضی داشتیم که باید به کارمندهایی که آن طرف شیشه سکوریت نشسته بودند اثبات می‌کردیم که واقعا مریض هستیم!!
اوضاع جالبی نبود. انواع فحش کاف دار بود که به زمین و زمان حواله می‌شد.
بعد از کلی سوال و جواب و وزن و قد و فشار خون و تست قند خون، بالاخره ساعت یازده مطمئن شدند که من دیابتی هستم و واقعا دارو نیاز دارم. طرف با کلی منت بیمه‌ام را برای یک سال به عنوان یک مریض دیابتی تایید کرد. برای محکم کاری هم گفت که باید فوری خودت را به یکی از مراکز دیابت معتمد معرفی کنی.

از همانجا یک راست رفتم به مرکزی که خودشان معرفی کرده بودند. دوباره نوبت و آزمایش و تست و کوفت و زهر مار. بعد هم گفتند که از شنبه تا پنج شنبه باید کلاس آموزشی بروم تا بعد از آن پرونده‌ام را بگذارند زیر بغلم.

تا قبل از این، خودم کم و بیش می‌دانستم که دیابت چقدر مزخرف است اما عمق واقعی ماجرا را درک نکرده بودم هنوز. توی این چهار جلسه آنقدر چیزهای هولناک درباره دیابت یاد گرفته‌ام که همه پشم و پیلم ریخت.
تقریبا همه آنهایی که سر کلاس هستند میانگین سنی‌شان بالای ۶۰-۵۵ است و آنهایی که مسن‌تر هستند زیاد در جریان اتفاقاتی که در بدنشان دارد می‌افتد نیستند. یا به تخمشان گرفته‌اند و یا واقعا بیرون باغ دارند برای خودشان می‌چرخند.

از شما چه پنهان، ولی من کمی ترس برم داشته (که به نظرم باید هم بردارد) و به این فکر می‌کنم که زندگی تا چه اندازه می‌تواند کشکی و تخمی باشد.

هیچ نظری موجود نیست: