ساعت ۵ عصر که میشود تقریبا همه بچهها خروج خودشان را توی سیستم ثبت میکنند و یک خداحافظ تا فردا میگویند و میروند. اما من معمولا بعد از ثبت خروج، توی دفتر میماندم و بعضی از کارهای روز را تمام میکردم و یا کارهای اول وقت فردا را سر و سامان میدادم و هر موقع که دلم میخواست راه خانه را پیش میگرفتم. هدفم گرفتن اضافهکاری نبوده و کسی هم با این موضوع مشکلی نداشت.
از تعطیلات نوروز به این طرف اما کمی اوضاع دفتر فرق کرده و حالا من اولین نفری هستم که راس ساعت ۵ خروج میزنم و از دفتر میزنم بیرون. راستش را بخواهید مهمترین دلیلی که دوست داشتم بیشتر توی دفتر بمانم این بود که دیرتر به خانه برسم. حالا اینکه چرا از خانه فراریام بماند، ولی از وقتی که این ماجرا برایم درست شده هر روز مجبورم هدفون به گوش توی خیابان بی هدف برای خودم آنقدر راه بروم و با خودم فکر کنم و حرف بزنم تا بالاخره خسته شوم و به خانه برسم.
امروز که داشتم برمیگشتم، فکرم مشغول حرف حامد بود که پنج شنبه شب که توی بالکن داشتیم سیگار میکشیدیم، گفت: ببین، اگه کمتر از ماهی بیست سی تومن پول در میاری، ما توی کارخونه به یکی مثل تو نیاز داریم که زبانش خوب باشه و بتونه سرچ کنه و چیز میزها و قطعات یدکی کارخونه رو پیدا کنه و از یه قبرستونی سفارش بده. اصلا هم مهم نیست که مدرک تحصیلی چی داری یا سابقه کاری مرتبط هست یا نه.. اینا فقط یک کسی رو میخوان که بتونه انگلیسی بنویسه و حرف بزنه. توی این دپارتمانی که من هستم همه تاییدها هم با خود منه و اگر حواست رو جمع کنی، با بهرهوری و پاداش و این کسشرها شاید ماهی سی چهل تومن بتونی به جیب بزنی. دود سیگار را که میدادم بیرون گفتم: بیست سی که واقعا در نمیآرم اما پیشنهاد وسوسه کنندهای دادی، در موردش فکر میکنم.
و امروز عصر فقط داشتم به آن بیست، سی تومان کذایی فکر میکردم. درست است که کار فعلیام را دوست دارم و چشمانداز خوبی را در آیندهای نه چندان دور در آن میبینم، اما در شرایط فعلی آنچنان درآمد قابل توجهی هم ندارم. در مقایسه با دو سه سال پیش اوضاع پولیام خیلی بهتر شده ولی هنوز مشکل مالی سر جای خودش هست و دارد دهانم را سرویس میکند. خودتان لابد بهتر از من میدانید که امروز، گرانی و مخارج زندگی چطور است. انگار که روی یک تردمیل در حال دویدن باشیم و اگر ثانیهای نفس کم بیاوریم، در یک چشم به هم زدن با مغز پخش زمین خواهیم شد.
از آن موقع که رسیدهام خانه، تا همین الان دارم به این فکر میکنم که چطور میشود راهی پیدا کنم تا هم آن بیست سی تومان را داشته باشم، و هم کاری که دوست دارم. ولی خب از قدیم گفتهاند که نمیشود هم خدا را بخواهی و هم خرما.