دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

زامبی های شهر من

ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که رسیدم خانه. مسیر همیشگی برگشت را که آن موقع شب ( ساعت ۱۱) نهایتا ۲۰ دقیقه زمان میگرفت را یک ساعت و اندی در راه بودم.
امشب بار سوم بود که در این یک هفته ی گذشته توی ترافیک گیر کرده بودم و از همه ی آن آدم های تپیده شده توی ماشین هایشان و موتور سوارها و.. سرگیجه گرفته بودم.
بار اول بعد از اعلام نتایج انتخابات بود.. بار دوم هم بعد برنده شدن تیم فوتبال ایران و سومی اش هم امشب یا برای پیروزی تیم والیبال بود یا برای میلاد امام غایب!!

تمام مسیر را داشتم به این فکر میکردم که چرا باید شادی و ابراز خوشحالی مان از چیزی را با هرج و مرج و دیوانه بازی نشان دهیم؟
آخر چه دلیلی دارد که یک مرد گنده، در حالی که زن و بچه اش توی ماشین نشسته اند و دارند برایش کف میزنند وسط خیابان ناگهان از پشت فرمان بیرون بپرد و شروع به قر دادن کند.. و بعد از سی چهل ثانیه دوباره روی صندلی بشیند و برای ماشین جلویی بوق بزند که جلو برود؟
چه میشود که همه ی موتورسیکلت های شهر عین مور و ملخ بیرون میریزند و از در و دیوار بالا میروند و عربده کشان به همه چیز و همه کس گند میزنند؟
برایم قابل درک نیست که چرا ماشین ها خیابان یک طرفه را خلاف میروند.. چراغ قرمز را رد میکنند و بعد که همه شان وسط چهار راه به هم گره خوردند، الفاظ ک دار است که نثار هم میکنند.. پیاده ها عین زامبی ها روی هم لول میخورند و به جون ماشین های گیر کرده در خیابان می افتند و دیوانه وار تکانشان میدهند.

حداقل سی چهل سال است که نه تنها اخلاق یاد نگرفته ایم، بلکه همان چیزهایی را هم که بلد بوده ایم از یادمان رفته. حتی نمیدانیم که چطور باید خوشحال باشیم. مرز بین خوشی و ناخوشی مان از تار مو هم باریکتر است.
داشتم به این فکر میکردم که بی خود امیدوار شده ایم (شده ام) که اوضاع خوب میشود. حال و روزمان خراب تر از این حرف هاست. به فرض که از همین فردا صبح شرایط شروع به بهتر شدن کند، دست کم یک نسل بعد از ما باید بیاید و برود تا شاید نسل بعدی اش زامبی نباشد.

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۲

خداحافظ برگ گل دوست داشتنی ام

راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا دارم اینجا اینها را مینویسم. حتی از کلمه هایی که قرار است تایپ کنم هم متنفرم اما چون توی آن دفتر یادداشت کذایی ام آنقدر ننوشته ام که دیگر نمیشود ماجراهایش را دنبال کرد، مجبورم همینجا بنویسمشان.

جمعه ی این هفته میخواستم به بهانه تولد ۳۰ سالگی ام یک مهمانی بگیرم. چون فکر میکردم ۳۰ ساله شدن آدم یکی از آن اتفاقهایی ست که همیشه توی ذهنت میماند. نقشه کشیده بودم که چندتا از دوست های قدیمی و چهار پنج تا از همکارها را دعوت کنم و چند ساعتی دور هم باشیم و بزنیم و برقصیم و خوش بگذرانیم.
میخواستم "او" هم کنارم باشد، میخواستم دهه ی سوم  زندگی ام را با "او" شروع کنم، میخواستم فلان کنم و بهمان.

نمیدانم چند ساعت است که دارم به این یک سال و هشت ماه و سه هفته و چهار روزی که گذشت فکر میکنم. ماه ها قبلترش هم خوب یادم است. همه چیز عین فیلم مستند از جلوی چشمم رد شد.
جمعه ای که قرار بود در راه باشد را هم دیدم. حتی خیلی از چیزهایی که دلم میخواست بعدها اتفاق بیوفتد را هم دیدم. خیلی از چیزهایی را که آرزو به دل دیدنشان بودم (و هستم) را هم دیدم. حتی آن پیراهن گل گلی را که از چین برایش خریده بودم را هم دیدم. همان ۲ تا تی شرتی را که پارسال خریده بودم تا دوتایی عین هم بپوشیم را هم دیدم.

دارم به این فکر میکنم که برگ گل من فقط یکی بود. همان که واقعا عاشقش شدم. همان که هیچ وقت نمیتوانی فراموشش کنی. همان که مزه اش هرگز برایت تکرار نمیشود.
دارم به این فکر میکنم که از فردا صبح دیگر برگ گل ندارم. هیچ فردایی برای من دیگر برگ گل ندارد. برگ گل من همان یکی بود که رفت.
دارم به این فکر میکنم که آرزوی همیشه داشتنش تا ابد به دلم ماند. همه ی آن فکر و خیالات که با "او" داشتم بخار شد. دیگر "اسکوییکی" اش نیستم.

میدانی.. بدی اش این است که یک تکه از وجودت کنده میشود و با "او" میرود.
آخر رفتنش درد دارد.. خیلی هم درد دارد، اما چاره ای نداری. اگر میتوانست بماند حتما میماند.

پ.ن: نمیدانم این چه قانونی است که همیشه موقع هایی که آدم دارد برای خودش زندگی اش را میکند و فکر میکند دنیا در صلح و صفا و آرامش است، صاف یک چیزی از آسمان نازل میشود و در نشیمنگاهت تا دسته فرو میرود و حسابی سرحال میکندت!!