پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

کمی توضیح

حتما متوجه شدی که این یکی دو ماه اخیر قاطی پاطی کردم. افسردگی زده بالا، بی حال و حوصله، خوابالو، بی خواب، تنبل، سگ.

این وضعیت شب ها شدیدتر میشه. خیلی هم شدید. درست مثه دراکولا که ساعت ۱۲ شب از توی تابوت میومد بیرون و قبل طلوع آفتاب برمیگشت سر جاش، این موودِ گــُـه منم همین موقع ها میزه بیرون. کاراش هیچ قانونی نداره. همیشه یه سری موضوع مازوخیستی رو روی پیشخون میذاره و مجبورم میکنه یکیشو انتخاب کنم. گاهی وقتا چیزایی رو انتخاب میکنم که گریه دار باشه، گاهی وقتا عقده های رمانتیکی، گاهی چیزایی رو که اعصاب خورد کنه، ممکنه مثلا بشینم و فقط به Nip*ple فکر کنم. به هر حال همیشه چیزایی هست که بتونم باهاش خودم رو مورد عنایت قرار بدم!

بعد از اینکه موضوع انشا انتخاب شد حالا وقت این میشه که توی تاریکی و سکوت بشینم و بهش فک کنم، گذشته - حال - آینده. زمان و مکان اصلا مهم نیست. اصولا با فکر کردن موتور مقایسه کردنت هم یواش یواش روشن میشه. شکنجه آور ترین قسمت داستان همین مقایسه هاست. یه سوهان اساسی به روح و روانت میزنی.

بعد از اینکه سمباده رو هم کشیدی متوجه میشی که در ناحیه گردن و گلو یه چیزی قلمبه شده طوری که خیلی سخت میتونی نفس بکشی. اینجاست که به یه جرقه خیلی فسقلی احتیاج داری تا راه نفست رو باز کنی. بسته به شدت سوهان کاری چند دقیقه ای طول میکشه تا مشکل تنفسی هم حل بشه. در اینجا کافیه تا یکی دو تا از دستمال کاغذی های روی میزت رو چماله کنی تا صورتت خشک بشه. حالا با خیال راحت روی تختت دراز میکشی و میچسبی به دیوار و میخوابی. (البته به شرطی که تخت خوابت یه طرف دیوار باشه). فردا ظهر از خواب بیدار میشی و انگار نه انگار. کاملا سرد و معمولی. در طول روز که توی اتاقت واسه خودت نشستی به این فکر میکنی که این وضع زیاد هم بد نیست. تو مشکلی نداری، اشکال از بقیه ست که دپ نیستن!

کلا از آدما فراری شدم. تحمل شلوغی و این چیزا رو ندارم. حس و حال دوست و بیرون رفتن و گردش و تفریح و این جانگولک ها نیست. اعصاب ندارم.

همین طوری گفتم در جریان باشی. فقط گیر نده لطفا

۱ نظر:

یلدا گفت...

حس می کنم این یک اپیدمی بود که توی آن روزها همه مان را بیچاره کرد. بغض هایی که بی دلیل می آمدند.