دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

من چایی را دم میکنم *

بابام همیشه رکورد صبح زود بیدار شدن داشته و داره، و در همین راستا همیشه هم مسؤل چایی دم کردن بوده و هست.

از اواخر سال های دبیرستان و پیش دانشگاهی گرفته، تا شیش سال و خورده ای دانشگاه و بعدش هم این دو سه سال اخیر، همیشه صبح رو با چایی دم شده ی باباجان شروع کرده ام.

از اونجایی که آدم فوق العاده خوابالویی هستم، واسه تنظیم آلارم نهایت وسواس رو به خرج میدم تا حتی ۱ دقیقه رو هم از دست ندم. و احتیاجی به توضیح نداره که زمان لازم برای دم کردن چایی رو هم به زمان خواب بودنم اضافه کرده ام.

یادم نیست چه سالی بود اما حدس میزنم ترم سه بودم، تو زمستون، امتحان های پایان ترم.
چند روز قبلش با پدر گرامی سر یه چیزی حرفمون شده بود.
راس ۸ صبح امتحان داشتم و قبل از ۶ باید از خونه میزدم بیرون.
وقتی رفتم تو آشپزخونه انتظار داشتم که طبق قانون همیشگی چایی آماده باشه... اما نبود.

بعدها کم کم فهمیدم هر موقع بخواد باهام لج بازی کنه، صبح چایی درست نمیکنه. چون میدونه واسه بقیه ی تشریفات صبحگاهی وقت کم میارم!

حالا هم یک هفته ست که مرتیکه صبح ها چایی درست نمیکنه. اصلا هم نمیدونم چیکار کرده م یا چی گفته م که باهام لج افتاده. خرس گنده ی عن.


* : عنوان پست، الهام گرفته از رمان مزخرفی به اسم "من چراغ ها را خاموش میکنم"

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

578

خداوندا
به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ هم به هیج کاری نخواهد آمد

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

577

صبح ها همیشه سینی صبحونه رو از تو آشپزخونه برمیدارم و میام صاف میشینم وسط هال، درست روبروی تلویزیون.
نه اینکه بخوام تی وی نگا کنما، اما از زمان مدرسه همیشه همین کار احمقانه رو تا به امروز تکرار کرده ام.

ساعت ریسیور همیشه ی خدا یکی دو ساعتی از دنیا عقبه. صبح ها همیشه با حسرت نگاهش میکنم و به خودم میگم چی میشد مثلا الان واقعا ۴ و نیم صبح بود؟!
اصن یکی از آرزوهام همیشه این بود که یه روز بیدار شم و ببینم ساعت دنیا مثه این عقبه و من بازم میتونم بخوابم!

دیروز به حد مرگ خسته بودم. عصبی بودم. کلافه بودم. داغون.
وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم دوش گرفتم و بعدش حوله رو از تنم در آوردم و مستقیما خزیدم تو تخت. از ۱۰ گذشته بود که پا شدم یه چیزی خوردم و حدودای ۱۲ دوباره خوابیدم.

موبایل بابام همیشه روی میز نهار خوری پارک شده. امروز صبح نمیدونم ساعت چند بود که یه کس خلی هی زنگ زد بهش... هی زنگ زد... هی زنگ زد...
حداقل ۳ بارش رو من فهمیدم.
مسعود کلا رابطه خوبی با تلفن و این چیزا نداره. اصولا در مواقعی که هوشیاری کامل داره با نیم ساعت تاخیر نسبت به زنگ موبایلش واکنش نشون میده، دیگه وای به حالی که خواب باشه.
بعد از اینکه به یارو حالی کردم شماره رو اشتباه گرفته، یه نگاهی به ساعت توی هال انداختم. عینک نداشتم. عقربه ها شبیه به شیش و بیس دیقه بود. گفتم دیگه خواب فایده نداره، حالا که یه نمه بیشتر وقت دارم لااقل بذا یه صبحونه غیر از نون پنیر چای واسه خودم درست کنم.

سینی به دست طبق سنت همیشه روبرو ریسیور نشستم و با حسرت ساعتش رو نگا کردم. واقعا از ته دل آه کشیدما. بعدش اومدم تو اتاقم و همونطور که داشتم جوراب پام میکردم موبایله رو هم برداشتم که آلارمش رو خفه کنم. چشم افتاد به ساعتش. ده دیقه به شیش بود.

خواستم بگم به همین راحتی یکی از آرزوهام برآورده شد... ولی یکی از تخمی ترین شون!!!

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

وقتی واقعا ندونی به چی و برای چی اعتقاد داری

کارگرها (و اغلب طبقه ی ضعیف) اصولا عقاید مذهبی کورکورانه و خیلی بسته ای دارن و در مواردی که با کارفرماهایی مثه ما (در واقع شرکتی که توش دارم کار میکنم) طرف باشن، ۳ تا راه حل بیشتر ندارن

  1. کلا بی خیال روزه و این چیزا بشن و مثه شرایط عادی از ۸ تا ۶ کار کنن
  2. روزه بگیرن و همون ۹ ساعت رو کار کنن
  3. تسویه حساب کنن و برن خونه، هرچی دلشون خواست روزه بگیرن
با اینکه وضع مالی همه شون طوریه که اگه یه روز کار نکنه شب نون نداره بخوره، ولی باز هم حاضره یک ماه تمام بشینه تو خونه و روزه بگیره. پارسال شاید ۱۰ نفر تسویه حساب کردن تا بعد از ماه رمضون.
کلا تفکراتشون در مورد دین و مذهب و این چیزا داغونه.
حالا بحث من چیز دیگه ایه.
امروز موقع استراحت رفتم پیششون. همیشه توی زنگ تفریح چایی میخورن اما خب اون موقع دیگه خبری از چای نبود. یه ده دقیقه ای راجع به دین و اینجور چرت و پرتا باهاشون حرف زدم و متقاعدشون کردم که دین کلا چرنده.
ساعت یک همه شون داشتن نهار میخوردن، تخمشون هم نبود که ممکنه اون دنیا برن جهنم!!!

نتیجه گیری اخلاقی: توی دینی که یه نفر مثه من بتونه اعتقاد راسخ یه مشت آدم رو توی ۱۰ دقیقه از این رو به اون رو بکنه باید رید.