دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

586

دارم با "او" حرف میزنم. روحش هم خبر نداره که "من" اهل وبلاگ نوشتن و این چیزا هستم. و البته خودش هم اهل دنیای مجازی و اینجور چیزا نیست. نمیدونم خوبه یا نه، اما فکر میکنه نهایت فعالیت آنلاین من کمی وبگردی و ایمیل زدن و گاهی هم سر زدن به فیسبوک ِ مزخرفه. اصلا نمیدونه که من برای خودم یه زندگی و شخصیت مجازی هم دارم.
البته، تا قبل از اینکه گودر مرحوم بشه داشتم کم کم به دنیای گودر می آوردمش که خب عجل مجال نداد!

با اینکه برای هر روز نوشتن تو اینجا، هم ایده دارم و هم به اندازه ی کافی وقت، اما حالش رو ندارم. یعنی اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. حتی توی دفتر اسرارم.

روی سیکل تنبلی افتاده ام. تقریبا هیچ کدوم از اون برنامه هایی که نزدیک به ۲ ماه پیش توی کله ام بود رو حتی بهشون نزدیک هم نشده ام. مدام در حال امروز و فردا گفتنم.

الان هم اومدم اینجا اینا رو نوشتم واسه اینکه فقط دلم براش تنگ شده بود. گفتم شاید اگه صفحه سفیدش رو ببینم دوباره انگشت هام شروع کنن به تایپ کردن. البته الان هم تایپ کردن، اما نه اون چیزهایی که دارن توی سرم رژه میرن.

۴ نظر:

shima گفت...

ma ham delemoon tang shode bood.

آزالیا گفت...

اصلا سعی کن هر روز بنویسی... حتی اگه یه کلمه باشه. حتی اگه مزخرف باشه. کم کم مثل قبل می شه و موتوره راه می افته. حکایت روزگار وصل و اصل و از این چیزاست...

ناشناس گفت...

بنویس سالی من دوس دارم خو...بنویس آیفون من=))

گلناز گفت...

به همین وضعیت ادامه بده. بالاخره یه چیزی _ که باید خودش پیش بیاد _ مجبورت می کنه تکون بخوری
این موقعیت از اون موقعیت هایی نیس که با یه دفه همت کردن! بتونی ازش در بیای
به جان خودم