پاسپورت فکسنی ام را گذاشتم کنار دستم و مثل سال های گذشته یک بار دیگر تک تک قسمت های فرم لاتاری را پر کردم و موقع فشار دادن دکمه ی submit در دلم آرزو کردم که امسال آرزوی New York ام برآورده شود.
دلم میخواهد امسال برنده شوم و همه ی کارها راست و ریس شود و بروم دستش را بگیرم و با هم بزنیم برویم.
میدانم که شاید پیش خودتان بگویید من همیشه فقط حرفش را میزنم - که واقعا هم همین است - اما جدا از ته دل چنین اتفاقی را میخواهم.
حتی از همین حس فانتزی گونه اش هم قند در دلم آب میشود.
دلم میخواهد امسال برنده شوم و همه ی کارها راست و ریس شود و بروم دستش را بگیرم و با هم بزنیم برویم.
میدانم که شاید پیش خودتان بگویید من همیشه فقط حرفش را میزنم - که واقعا هم همین است - اما جدا از ته دل چنین اتفاقی را میخواهم.
حتی از همین حس فانتزی گونه اش هم قند در دلم آب میشود.
راستش را بخواهید این یک هفته ی گذشته ماتحتم خیلی میسوخت وقتی که پسر عمه ام - یکی از ۷ پسر عمه هایم - را میدیدم که توی خیاباهای نیویورک جیلان میداد و مدام از در و دیوار عکس میگرفت و روی instagram آپلود میکرد. راستش را بخواهید موقعی که دیدیم به فرودگاه کانزاس رسیده و دارد میرود سر خانه و زندگی خودش کمی از حسادتم کم شد. شما که غریبه نیستید.. حسودی ام میشد که میتوانست در خیابان های آنجا قدم بزند.
میدانید.. من به همه ی آنهایی که می شناسمشان و حتی برای یکبار هم که شده، پایشان به منهتن رسیده حسودی ام میشود. از همین بابک - پسر عمه ام را میگویم - خودمان گرفته تا بهمن کلباسی - خبرنگار بی بی سی را میگویم - بهشان حسودی ام میشود. به خیلی ها.. به اشکان - دوست دوران مدرسه ام - که هزار سال پیش رفته بود دبی زندگی میکرد و نمیدانم چطور شده سر از آمریکا و نیویورک در آورده حسودی ام میشود. به مانیتا و آرین و ماتیو هم حسودی ام میشود. حتی به همین احمدی نژاد هم حسودی ام میشود!!