چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

New York, I love you


پاسپورت فکسنی ام را گذاشتم کنار دستم و مثل سال های گذشته یک بار دیگر تک تک قسمت های فرم لاتاری را پر کردم و موقع فشار دادن دکمه ی submit در دلم آرزو کردم که امسال آرزوی New York ام برآورده شود.
دلم میخواهد امسال برنده شوم و همه ی کارها راست و ریس شود و بروم دستش را بگیرم و با هم بزنیم برویم.
میدانم که شاید پیش خودتان بگویید من همیشه فقط حرفش را میزنم - که واقعا هم همین است - اما جدا از ته دل چنین اتفاقی را میخواهم.
حتی از همین حس فانتزی گونه اش هم قند در دلم آب میشود.

راستش را بخواهید این یک هفته ی گذشته ماتحتم خیلی میسوخت وقتی که پسر عمه ام - یکی از ۷ پسر عمه هایم - را میدیدم که توی خیاباهای نیویورک جیلان میداد و مدام از در و دیوار عکس میگرفت و روی instagram آپلود میکرد. راستش را بخواهید موقعی که دیدیم به فرودگاه کانزاس رسیده و دارد میرود سر خانه و زندگی خودش کمی از حسادتم کم شد. شما که غریبه نیستید.. حسودی ام میشد که میتوانست در خیابان های آنجا قدم بزند.
میدانید.. من به همه ی آنهایی که می شناسمشان و حتی برای یکبار هم که شده، پایشان به منهتن رسیده حسودی ام میشود. از همین بابک - پسر عمه ام را میگویم - خودمان گرفته تا بهمن کلباسی - خبرنگار بی بی سی را میگویم - بهشان حسودی ام میشود. به خیلی ها.. به اشکان - دوست دوران مدرسه ام - که هزار سال پیش رفته بود دبی زندگی میکرد و نمیدانم چطور شده سر از آمریکا و نیویورک در آورده حسودی ام میشود. به مانیتا و آرین و ماتیو هم حسودی ام میشود. حتی به همین احمدی نژاد هم حسودی ام میشود!!

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

615

باران گرفته است. از همان ها که حسابی آدم را سر حال می آورد. از همان ها که بوی خوب میدهد. از همان ها که آدم عاشقشان میشود. از همان ها که آدم یکهو هوس میکند نوت بوکش را بگذارد زیر بغلش و دوان دوان بپرد توی ماشین و از خانه بزند بیرون. که البته من فقط به اندازه ای که ماشین از زیر سقف پارکینگ خارج شود زدم بیرون و نشستم برای خودم آهنگ گذاشتم و حیاط خانه را از پشت شیشه ی خیس تماشا میکنم.

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

614

نشسته ام پشت کامپیوتر قدیمی و دارم با آن کیبورد خاک گرفته ی درب و داغان تایپ میکنم. راستش دلیل اینکه امروز بعد از مدت ها روشنش کردم این بود که میخواستم سیزن 5 ام گاسیپ گرل را شروع کنم به تماشا و ترجیح میدادم توی مانیتوری بزرگتر از مانیتور نوت بوک تماشا کنم.

ساعت ۷ دارم میروم کنسرت. همان کنسرتی که پارسال همین موقع ها بود. همان کنسرتی که کلی توی ترافیک گیر کرده بودم و بعد هم آدرسش را پیدا نمیکردم و خلاصه اینکه با تاخیر رسیدم و بعد توی محوطه منتظر زنگ تفریحش ماندم تا درب سالن باز شود و بتوانم وارد شوم.

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

613

باز هم از آن جمعه های کسل کننده و غم انگیز حتی. از آن جمعه ها که تا سر ظهر خوابی و منگی بعد از خوابش تا شب کش پیدا میکند. از آن جمعه ها که دلتنگی دارد خفه ات میکند. از آن جمعه ها که دستت به او نمیرسد.

دلم کمی غر زدن میخواهد. از این بابت که چرا نمیتوانم جمعه ها درست و درمان ببینمش. اصلا جمعه ها به سختی میتوانم گیرش بیاورم. آخر میدانی، شش روز هفته را من نیستم و جمعه او نیست. من فقط جمعه ها را دارم که وقتم آزاد باشد. نه اینکه بقیه ی روزهای هفته نشودها.. نه، اما خب به این راحتی ها جورش جور نمیشود. همیشه هول هولکی میشود. من سر کار هستم و او عجله دارد. بعد فقط به این میرسد که شاید کمی توی ماشینی جایی بشینیم زل بزنیم به هم و مدام حواسمان به ساعت باشد. بعد هم با قیافه ای خسته همدیگر را ببوسیم و از هم جدا شویم.

خسته شده ام از اینکه من تا دیر وقت سر کار هستم و تازه ساعت ۱۲ شب میشود چند کلمه با هم حرف بزنیم یا از توی گوشی قیافه های خسته و خواب آلود هم را ببینیم. کلافه میشوم وقتی دلم برایش تنگ میشود و نیستیم. این وضع دارد دیوانه ام میکند.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

612

اوضاع کار و بار زیاد تعریفی ندارد، در واقع اوضاع کار و بار مملکت تعریفی ندارد. بیشتر وقت ها صبح فقط نشسته ایم و هیچ خبری نیست. هر از گاهی یک نفر می آید و قیمت آیفون ۵ ی چیزی میگیرد و میرود پی کارش. همه چیز در حد قیمت گرفتن است فقط.

از صبح تا حالا میخواسته ام برم موهایم را مرتب کنم اما اصلا حالش نیست. تقریبا یک هفته ای میشود که قصد کرده ام و هر روز برای فردا موکول میکنم.

دلم کمی تعطیلی میخواهد، تعطیلی کاری. حتی به مرخصی ساعتی هم راضی ام.

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

611

امروز هم مثل بقیه ی جمعه ها تا ظهر خواب بودم. خدا جمعه را آفریده تا آدم فقط بگیرد بخوابد.

از زمانی که از چین برگشته ام و چمدانم را وسط اتاق خالی کرده بودم هر روز به خودم میگفتم که جمعه به وسیله های این وسط سر و سامان خواهم داد. و جمعه می آمد و من میگفتم هفته ی آینده.. و بالاخره این هفته بعد از تقریبا ۲ ماه دست به کار شدم و همه ی خرت و پرت هایم را جمع و جور کردم. ماری آن را حسابی شستم و همه جایش را جارو کشیدم و گردگیری کردم تا اگر با طناز دلبرانه ام بیرون رفتیم تر و تمیز باشد.

برعکس همیشه که نمیدانم چرا جمعه ها حتی دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقم را هم ندارم، امروز دلم میخواست خانه نباشم. دلم میخواست این هفته تا میتوانم تماشایش کنم. همان موقع که داشتم ماری آن را جارو میزدم که برایم تکست زد که نمیتواند بیاید و نمیشود همدیگر را ببینیم. راستش را بخواهید خیلی حالم گرفته شد. حتی توی ذوقم خورد. آخر ما فقط جمعه ها وقت آزاد داریم که همدیگر را ببینیم. در طول هفته، روزها که هر ۲ تامان سر کار هستیم و شب ها من تا ۱۱ گرفتارم. اگر فیس تایم و گوگل و iMessage و اینجور چیزهای سایبری نبودند که دیگر سر از دیوانه خانه در می آوردم از دلتنگی.

آلبوم جدید MUSE را دانلود کردم و به نظرم خیلی معمولی است. فعلا که فقط یکی از آهنگ های این آلبومشان را دوست داشته ام.

حوصله ی این شب های کش دار و طولانی را ندارم، مخصوصا شب هایی که دلم برایش تنگ شده را.