جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

611

امروز هم مثل بقیه ی جمعه ها تا ظهر خواب بودم. خدا جمعه را آفریده تا آدم فقط بگیرد بخوابد.

از زمانی که از چین برگشته ام و چمدانم را وسط اتاق خالی کرده بودم هر روز به خودم میگفتم که جمعه به وسیله های این وسط سر و سامان خواهم داد. و جمعه می آمد و من میگفتم هفته ی آینده.. و بالاخره این هفته بعد از تقریبا ۲ ماه دست به کار شدم و همه ی خرت و پرت هایم را جمع و جور کردم. ماری آن را حسابی شستم و همه جایش را جارو کشیدم و گردگیری کردم تا اگر با طناز دلبرانه ام بیرون رفتیم تر و تمیز باشد.

برعکس همیشه که نمیدانم چرا جمعه ها حتی دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقم را هم ندارم، امروز دلم میخواست خانه نباشم. دلم میخواست این هفته تا میتوانم تماشایش کنم. همان موقع که داشتم ماری آن را جارو میزدم که برایم تکست زد که نمیتواند بیاید و نمیشود همدیگر را ببینیم. راستش را بخواهید خیلی حالم گرفته شد. حتی توی ذوقم خورد. آخر ما فقط جمعه ها وقت آزاد داریم که همدیگر را ببینیم. در طول هفته، روزها که هر ۲ تامان سر کار هستیم و شب ها من تا ۱۱ گرفتارم. اگر فیس تایم و گوگل و iMessage و اینجور چیزهای سایبری نبودند که دیگر سر از دیوانه خانه در می آوردم از دلتنگی.

آلبوم جدید MUSE را دانلود کردم و به نظرم خیلی معمولی است. فعلا که فقط یکی از آهنگ های این آلبومشان را دوست داشته ام.

حوصله ی این شب های کش دار و طولانی را ندارم، مخصوصا شب هایی که دلم برایش تنگ شده را.

هیچ نظری موجود نیست: