کارم شده اینکه ماهی یکبار، آن هم جمعه، بیایم و چند خط بنویسم و بروم.
نمیدانم آن حس نوشتن در وجودم نابود شده یا اینکه آنقدر روزمره شده ام که چیزی برای نوشتن نیست. حتی آن دفتر یادداشت کذایی ام هم خیلی وقت است خاک میخورد.
دیشب دیر وقت خوابیدم. از آن موقع ها بود که یک چیزی توی سرم متوقف نمیشد و نمیگذاشت آرام بگیرم. فکر کنم تقریبا نزدیک های شش بود که تازه خوابم برد. آلارم هم روی ساعت ۸ گذاشته بودم. آخر آقای رییس من و یکی دو نفر دیگر از بچه ها را برای یکی از این کنفرانس های نمیدانم چی ثبت نام کرده بود و حتما باید میرفتیم. به هر جان کندنی که بود بیدار شدم و رفتم. توی سالن همه مجسمه بودند. خیلی بی انصافی است صبح جمعه ی آدم را اینطور به گند کشیدن. خدا را شکر که تا قبل از ظهر شر جلسه کنده شد.
وقتی رسیدم خانه مادرم داشت میرفت بیرون برای خودش پیاده روی. با آنکه اصلا حالش را نداشتم ولی همراهش رفتم. چون میدانستم اگه الان این کار را نکنم، تا فردا صبح که باید برم سر کار حتی پایم را از اتاقم هم بیرون نخواهم گذاشت.
بعد از نهار چهار نعل خوابیدم تا موقعی که هوا تاریک شده بود. همان موقع که کمی بعدتر همه از خانه زدند بیرون و من مثل بچه های عنق نشستم گوشه ی اتاقم. نمیدانم چرا هر موقع - آن هم فقط عصر جمعه - بعد از ظهر بخوابم و وقتی که هوا تاریک شده از خواب بیدار شوم، اخلاقم به گند کشیده میشود. گند شدنش هم انواع مختلف دارد. از پاچه گرفتن بدون دلیل بگیر تا افسردگی شدید.
امروز نوبت افسردگی بود. قبل تر هم یک آهنگ جدید دانلود کرده بودم و فاز خوبی برای دلتنگی و اینجور چیزها داشتم. نشستم و حسابی برای خودم غصه خوردم، دلتنگ شدم و زنجه موره رفتم. بعدش هم روی تختم ولو شدم و نوت بوکم را گذاشتم روی شکمم و همینطور که نیم نگاهی به سقف داشتم اینها را نوشتم. الان هم احساس بهتری دارم.
راستی.. شاید کم کم از مدل نوشتن به سبک "هولدن" بیرون آمدم. حس میکنم به اندازه ی کافی خشک و قلنبه سلمبه نوشته باشم.
نمیدانم آن حس نوشتن در وجودم نابود شده یا اینکه آنقدر روزمره شده ام که چیزی برای نوشتن نیست. حتی آن دفتر یادداشت کذایی ام هم خیلی وقت است خاک میخورد.
دیشب دیر وقت خوابیدم. از آن موقع ها بود که یک چیزی توی سرم متوقف نمیشد و نمیگذاشت آرام بگیرم. فکر کنم تقریبا نزدیک های شش بود که تازه خوابم برد. آلارم هم روی ساعت ۸ گذاشته بودم. آخر آقای رییس من و یکی دو نفر دیگر از بچه ها را برای یکی از این کنفرانس های نمیدانم چی ثبت نام کرده بود و حتما باید میرفتیم. به هر جان کندنی که بود بیدار شدم و رفتم. توی سالن همه مجسمه بودند. خیلی بی انصافی است صبح جمعه ی آدم را اینطور به گند کشیدن. خدا را شکر که تا قبل از ظهر شر جلسه کنده شد.
وقتی رسیدم خانه مادرم داشت میرفت بیرون برای خودش پیاده روی. با آنکه اصلا حالش را نداشتم ولی همراهش رفتم. چون میدانستم اگه الان این کار را نکنم، تا فردا صبح که باید برم سر کار حتی پایم را از اتاقم هم بیرون نخواهم گذاشت.
بعد از نهار چهار نعل خوابیدم تا موقعی که هوا تاریک شده بود. همان موقع که کمی بعدتر همه از خانه زدند بیرون و من مثل بچه های عنق نشستم گوشه ی اتاقم. نمیدانم چرا هر موقع - آن هم فقط عصر جمعه - بعد از ظهر بخوابم و وقتی که هوا تاریک شده از خواب بیدار شوم، اخلاقم به گند کشیده میشود. گند شدنش هم انواع مختلف دارد. از پاچه گرفتن بدون دلیل بگیر تا افسردگی شدید.
امروز نوبت افسردگی بود. قبل تر هم یک آهنگ جدید دانلود کرده بودم و فاز خوبی برای دلتنگی و اینجور چیزها داشتم. نشستم و حسابی برای خودم غصه خوردم، دلتنگ شدم و زنجه موره رفتم. بعدش هم روی تختم ولو شدم و نوت بوکم را گذاشتم روی شکمم و همینطور که نیم نگاهی به سقف داشتم اینها را نوشتم. الان هم احساس بهتری دارم.
راستی.. شاید کم کم از مدل نوشتن به سبک "هولدن" بیرون آمدم. حس میکنم به اندازه ی کافی خشک و قلنبه سلمبه نوشته باشم.
۱ نظر:
امان از این حس های گند روز جمعه که نه از بین میرود و نه عادی میشود ! فقط از یک جمعه به جمعه ی دیگری منتقل میشود !
ارسال یک نظر