یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

704

من و احسان تقریبا از دو ماه پیش بخاطر یک موضوعی با هم بحثمان شد و دست آخر احسان گذاشت و رفت و از آن روز به بعد دیگر با هم حرف نمی‌زدیم. در واقع احسان بود که با من حرف نمی‌زد و خب طبیعی است که همدیگر را هم نمی‌دیدیم. اگر کار واجبی هم پیش می‌آمد به این و آن پیغام می‌دادیم که به گوش آن یکی مان برسد.
خلاصه اینکه اوضاع مسخره‌ای بود. من که واقعا خسته شده بودم اما در عین حال هیچ کاری هم برای بهتر یا بدتر شدن این وضعیت نمی‌کردم.
گذشت تا همین هفت هشت روز پیش که بخاطر یک موضوع مهمی همه مان باید جلسه‌ای می‌گذاشتیم و یه سری تصمیماتی می‌گرفتیم. آن موقع توی دفتر فضا خیلی سنگین بود. بعد از آن همه وقت که احسان را دیدم یادم افتاد که واقعا دلم برایش تنگ شده بود. نا سلامتی ما دو تا قبل از اینکه همکار باشیم، سالها دوستهایی بودیم که انگار دُممان را به هم بسته بودند.
قبل از اینکه برای هیچ کدام از مسائل کاری راه حلی پیدا شود، مشکل من و احسان حل شد. با هم حرف زدیم و فهمیدیم اشتباهاتی بوده که ناخواسته پیش آمده بود و بعد از آن هم بهشان الکی دامن خورده بود.
از همان موقع انگار که خستگی‌هایم در رفت. صبح‌ها که سر کار می‌آیم حالم بهتر است و انگار که زندگی باز هم نرمال شده.

هیچ نظری موجود نیست: