یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۵

706

دیروز از بس که خسته بودم از حوالی ساعت ۸ و ۹ شب برای خواب داشتم می‌مُردم و برای همین زودتر از موعد رفتم خانه، بلکه بشود زوتر خوابید. روی کاناپه جلوی تلویزیون داشت خوابم می‌برد که به خودم گفتم الان وقتش است!!
چشم‌هایم را بستم و توی دلم وعده یک خواب مبسوط را به خودم دادم. با لذتی وصف نشدنی بالش و تشک و پتو را در آغوش کشیدم و منتظر شدم تا خواب ببلعد مرا.
فکر کنم حداقل نیم ساعت منتظر آمدنش بودم ولی هیچ خبری نبود. گوش‌هایم عین رادار ضعیف‌ترین ارتعاشات را از جهان‌های موازی می‌شنیدند. پردازنده مغزم به شدت به کار افتاده بود و عین دیوانه‌ها توی سرم با خودم حرف می‌زدم.
تا موقعی که هوا داشت روشن می‌شد بیدار بودم. اعصابم به فنا رفته بود. دلم می‌خواست زمین را گاز بگیرم.

هیچ نظری موجود نیست: