هوس آن زمانی را کردهام که از فرط سرخوشی و بی خیالی هر روز توی دفتر یادداشتم و توی همین وبلاگم از زمانی که از خواب بیدار میشدم را مینوشتم تا آخرین لحظهای که میخواستم بخوابم!!
هیچ کار مهم یا هیچ اتفاق خاصی برای نوشتن نبود، اما همینکه سرخوش بودم و دنیا به هیچ جایم نبود باعث میشد تا بتوانم با میل و رغبت از هیچ بنویسم و از این کار خودم خوشحال هم باشم.
ولی الان که دارم با خودم اتفاقهای روزانهام را مرور میکنم، میبینم که هیچ چیزی که ارزش نوشتن داشته باشد ندارم.
صبح از خواب بیدار میشوم و قرص قبل از صبحانهام را میخورم.
برای اینکه به خودم جایزه داده باشم، یک تایمر ۱۰ دقیقهای روی ساعتم تنظیم میکنم و روی مبل لم میدهم و منتظر صدای آلارم میمانم.
ده دقیقه بعد، روبروی کابینت ایستادهام و نون سنگک و پنیر را با کمک چای فرو میدهم پایین. لا به لای لقمهها، یک دانه متفورمین ۵۰۰ را میبلعم و به خودم میگویم این یکی قرار است حسابی قند خونم را پایین بیاورد.
ده دقیقه بعد جلو آسانسور ایستادهام تا بطور رسمی روز کاری جدیدی را شروع کنم.
وارد دفتر که میشوم، بعد از سلام و احوالپرسی همیشگی، نوت بوکم را باز میکنم و منتظر صدای رئیس میشوم که برنامههای امروز را برایمان مرور کند.
ده دقیقه بعد همگی سرمان توی نوتبوک است و فقط صدای کیبورد و ماوس میآید.
حوالی ساعت ده و نیم و یازده، کمرمان را صاف میکنیم و روی صندلی کش و قوس میآییم. باسنمان را از روی صندلی بلند میکنیم و توی آشپزخانه یک وجبی مان چایی میخوریم.
ده دقیقه بعد دوباره صدای کیبورد بلند میشود تا نزدیکیهای ساعت ۲ که دوباره قبل از نهار متفورمین ۵۰۰ را بالا میاندازم و به جان مادرش قسم میدهم که اثر کند و این قند لعنتی را یک سر سوزن پایین بیاورد.
زنگ تفریح تا ساعت سه و نیم ادامه دارد.
بعد از نهار گاهی وقتها برای یک سری از کارها باید برویم بیرون. هر جایی ممکن است باشد. این مدت هم که اوضاع کار حسابی لجن خورده درش، تا وقتی که چشمهایمان یاری کنند و انگشتهایمان روی کیبورد رقص بندری نکنند توی دفتر میمانیم.
حوالی هشت و نه دیگر رسیدهام خانه. کوله پشتی را دم در میاندازم زمین. روی کاناپه لم میدهم و ترانه با دو تا لیوان چایی میآید کنارم. تلویزیون دارد برای خودش سر و صدا میکند.
.. و این قصه هر روز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر