امروز صبح که صدای آلارم بلند شد، یک چشمی دکمه ساعت را فشار دادم و به خودم گفتم ۵ دقیقه دیگر خودم را از تخت جدا خواهم کرد.
هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود که احساس کردم نور اتاق زیادتر از همیشه است. ساعت را با نگرانی نگاه کردم و دیدم که هشت و نیم را رد کرد است!!
عین فشنگ از جا پریدم و نفهمیدم که چطور صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و زدم بیرون.
حدس میزنم از وقتی که دکتر داروهایم را عوض کرده حسابی مشنگ شدهام. حتی اگر ۲۴ ساعت خواب بوده باشم، باز هم از کوچکترین فرصت برای خوابیدن استفاده میکنم.
توی دفتر کسی متوجه دیر آمدنم نشد. همه آنقدر سرشان به کیون خودشان بود که اصلا نفهمیده بودند کی هست و کی نیست. آمدم بند و بساطم را روی میز پهن کردم و برای اینکه موتور مغزم روشن شود، رفتم سراغ قهوه جوش و به اندازه کل حجم کتریاش قهوه دم کردم.
به طرز مشکوکی هیچ ایمیل تازهای نداشتم و هیچ پروژه جدیدی هم نبود که شروع کنم. فقط یک سری چیزهای معمولی که از دو سه روز پیش مانده بود و بعد از یک ساعت آنها را هم خلاص کردم.
بعد گفتم الان بهترین وقت برای این است که دست به کار خرده کاریهای پروپوزال کوفتیام بشوم.
با کمترین میزان صدا این آهنگ را پلی کردم و رفتم توی عالم خودم. تا الان دست کم ۳ ساعت هست که دارد برای خودش میخواند. من این عادت مسخره را دارم که میتوانم ساعتها و حتی روزها فقط و فقط به یک آهنگ گوش کنم و توی عالم خودم باشم و حالت تهوع پیدا نکنم.
خلاصه اینکه تا الان سه چهار تا لیوان قهوه و یک بسته ساقه طلایی خوردهام و حسابی با پایان نامه کوفتیام سر و کله زدهام و آنقدر انرژی دارم که میتوانم تا آخر هفته به همین وضعیت ادامه دهم.
امروز از آن روزهایی است که الکی سرخوش هستم و امیدوارم که تا چند روز آینده چیز کلفتی به باسنم وارد نشود و بتوانم چند روزی در این سرخوشی غوطه بخورم.
و من الله توفیق!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر