امشب تسلیم شدم و شوفاژ را روشن کردم. صبح که از خانه بیرون زدم هوا عالی بود اما همین دو سه ساعت پیش که برگشتم شروع کردم به سگ لرز زدن از بس که همه جا یخ کرده بود.
توی این دو هفته گذشته خواب درست و حسابی نداشتم. شبها تا چهار و نیم و پنج بیدار بودم و صبح ساعت ۹ با کلنگ از تخت بیرون آمدم. تا جایی که توان داشتم فکرم را مشغول کار کردهام که حواسم به باقی ماجراها نباشد.
پایاننامه وامونده هم شده قوز بالای قوز. هر کار میکنم باز دوباره به یک چیز دیگر گیر میدهد زنیکه الدنگ. یابو برش داشته انگار که مدیر گروه دانشکده معماری فلورانس است و مثلا من قرار است با این پایاننامه دوزاریام ستونهای معماری جهان را جابجا کنم. اصلا حالیاش نیست که به یک آدم در به در ۳۷ ساله که خودش هم نمیداند دقیقا چرا آمده و ارشد خوانده، نمیشود اینقدر گیر داد. دقیقا ۵ سال پیش همین موقعها ترم ۱ بودم. به خیال خودم فکر میکردم ارشد خواندن زندگیام را بهتر میکند. نمیدانستم که فقط ۴ ترم به پایاننامه گیر میکنم. گرچه در طول این ۵ سال به هر چیزی که فکرش را بکنید گیر کردم. کل امروز را هم به این آهنگ گیر داده بودم.
آنقدر زندگیام بالا پایین شد که دیگر حسابش از دستم در رفته. گاهی وقتها از خودم سوال میکنم چرا اینطوری شد؟ کجا را اشتباه کردم که تا این حد باید از آن چیزهایی که میخواستم باشم دور افتادم؟
راستش را بخواهید، به نظر خودم نه آدم بدی هستم، نه بی شعورم، نه احمقم و نه خیلی چیزهای دیگر. برای هر چیزی با تمام وجودم تلاش کردهام. همیشه امیدوار بودم. پشتکار داشتم. ولی دقیقا آنجایی که باید به نتیجه برسم خوردهام به در بسته. آنجایی که باید نتیجه زحمتم را ببینم یکهویی همهاش دود شده رفته هوا.
خسته شدم دیگر. خسته.. میفهمی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر