فکر میکنم که از ابتدای سال دوباره هوس نوشتن در من بیدار شده و دائم دلم میخواهد بیایم اینجا و برای خودم چیز میز بنویسم.
امشب از حدود ساعت ۱ که آمدم خانه، تا همین چند دقیقه پیش داشتم نوشتههای قبلی خودم را میخواندم. نزدیک به ۱۶ سال شده که دارم هر چیزی که توی سرم هست را مینویسم. البته که سال به سال به محتویات سرم اضافه شد و از مقدار نوشتن کم. نه اینکه چیزی برای نوشتن نباشد.. خیلی چیزها بود (و هست) که ای کاش مثل همان ده پانزده سال پیش میتوانستم بدون هیچ فکر و خیالی بنویسمشان. ای کاش که دغدغهها همانقدر کوچک و قابل حل بودند.
اول فقط شروع کردم به خواندن اردیبهشت ماه هر سال. میخواستم ببینم در اردیبهشت سالهای مختلف در چه حال و هوایی بودم و چه غلطی میکردم، اما بعد کمکم شروع کردم به خواندن همه پستهای همان سال. بعد یک مرتبه دلم گرفت. صفحه را بستم و دستهایم را پشت سرم قلاب کردم و تکیه دادم به صندلی.
دلم برای قبلترها تنگ شد. برای پسر بیست و پنج / شش سالهای که کلی امید و آرزو داشت. فکر میکردم اگر هدف داشته باشم و تلاش کنم، به احتمال زیاد خواهم توانست گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. در عوض الان اینجا نشستهام و در آستانه ۴۰ سالگی میبینم که فقط دست و پا زدهام. البته اگر همین دست و پای نصف و نیمه را هم نزده بودم احتمالا الان کلاهم پس معرکه بود، اما با این حال دلیل نمیشود که احساس سرخوردگی نداشته باشم.
نسل ما دهه ۶۰ ی ها نسل مزخرفی بود. برای بیشتر چیزها سگدو زدیم و کمتر نتیجه گرفتیم و حدس میزنم این سگدو زدنها تا زمانی که زیر خاک نرویم تمامی نداشته باشد. به هر حال همین است که هست.
بعد از اینکه دکمه انتشار را کلیک کردم، میخواهم آخرین نخ سیگارم را روشن کنم و بروم نوشتههای سالهای قبل خودم را دوباره بخوانم. بدبختی اینجاست که این آخرین نخ است و ۵ صبح از کجا سیگار پیدا کنم؟