سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۲

مثل خر توی گِل گیر کردم

 فقط ۲ روز دیگر باقی مانده تا روزه داران گرامی آنجایشان را از باسن بقیه بیرون بکشند.

دیروز عصر چند ساعتی را هدفون به گوش و با شلوارک توی خیابان چرخیدم. گرچه این کار برای من چیز جدیدی نبود. چون همیشه بجز پاییز و زمستان با شلوارک و سوار بر دوچرخه در تردد بوده‌ام. اما این بار فرق داشت. از وقتی که ج.ا هر روز دارد خانم‌ها را بخاطر رعایت نکردن حجاب اجباری تهدید می‌کند، حالا، شلوارک پوشیدن مردها ترند شده و کم‌کم توی اینستاگرم و توییتر می‌بینم که مردها هم کمی شجاعت به خرج داده‌اند و دارند شلوارک می‌پوشند. دو سه نفر می‌خواستند تذکر لسانی!! بدهند که بهشان گفتم اگر تمایل داشته باشند می‌توانند آنجایم را با زبان به راه راست هدایت کنند.

اوضاع اقتصادی ما تحت همه را پاره کرده است. دیشب حوالی ۸ و نیم بود که شاهین زنگ زد که کجایی و اگر وقت آزاد داری بیا سمت دفتر که با هم حرف بزنیم. رفتم سمت دفترش و با هم رفتیم و یک جایی نشستیم و حرف زدیم. می‌گفت خدا تومن از مشتری‌هایش طلب دارد اما هیچ کس پول نمی‌دهد و دارد به گای سگ می‌رود. کارش به جایی رسیده که زیر فشار قسط وام و اجاره دفتر و اجاره خانه و مخارج روزمره دارد زایمان می‌کند. می‌گفت این چند وقت گذشته ۲ بار تا حالا از شدت استرس و اینها کارش به بیمارستان و نوار قلب و اینها کشیده است. بهش گفتم همه‌مان زندگی‌هامان به فنا رفته و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی‌آید. می‌گفت دارم از ۸ صبح تا ۱۰ شب نان استاپ کار می‌کنم اما انگار که هر روز دارم بیشتر عقب می‌افتم. گفتم من از تو بد ترم. بعد جفتمان ساکت شدیم و خیره به خیابان هی سیگار دود کردیم. دست آخر هم خسته شدیم و راه افتادیم. سر آخرین چهارراه فقط همدیگر را بغل کردیم و شاهین رفت سمت چپ و من راست.

کل امروز را داشتم به شاهین فکر می‌کردم. به خودم. به همه ماهایی که نه راه پیش داریم و نه پس.

هیچ نظری موجود نیست: