دور کاری هفته پیش تا دیروز امروز ادامه داشت. یک جورهایی حکم مرخصی اجباری بود. بقیه بچهها کم و بیش کارهای روتین را انجام میدادند اما من به خاطر این که برای ضبط برنامه حتما باید توی دفتر باشم و از جایی که امکان ورود به دفتر نبود، بنابراین من هم دست به تخم بودم و هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم.
روزها فقط کامپیوتر را روشن میکردم و روی مبل ولو میشدم و کتاب (جزء از کل / استیو تولتز) میخواندم یا توی X (همان توییتر سابق) و Bluesky و میچرخیدم و وقت میگذراندم. اگر بقیه بچهها کاری داشتند که به من ربط داشت، برایم توی اسکایپ تکست میدادند و میرفتم پشت کامپیوتر تا ببینم چه خبر است.
فقط منتظر بودم که ساعت از ۵ عصر بگذرد و کامپیوتر را خاموش کنم و از خانه بزنم بیرون. تنها جایی که دوست دارم، فروشگاه امیر اینها ست. پیش امیر و احسان و حامد حالم خوب است. کلی حرف مشترک داریم که بزنیم، کلا آنجا متوجه زمان نمیشوی. یکی دو بار هم بعد از آن رفتیم خانه احسان و درینک زدیم و جوجه درست کردیم و فیفا بازی کردیم. ساعت دو و سه صبح هم میآمدم خانه و روی مبل آنقدر با گوشیام ور میرفتم تا بخوابم.
دوشنبه هفته آینده، آخرین جلسه مشاوره است و اگر به توافق رسیده باشیم، نامه نمیدانم چی را توی سامانه آپلود میکنند و میرود برای مرحله بعد که مراجعه به دفتر قضایی و بعد حکم قاضی و در انتها دفتر طلاق است و خلاص.
امشب میخواهم بشینم با ترانه برای آخرین بار حرف بزنم تا ببینم تکلیفمان چیست. مکالمه کوتاهی خواهد بود. البته که تصمیم من کاملا شفاف و مشخص است و میدانم که در هیچ حالتی، امکان ادامه زندگی مشترک با ترانه را ندارم. در عوض ترانه دائم در حال امروز به فردا کردن و پشت گوش انداختن موضوع است. فکر میکند که اگر این داستان مشمول گذر زمان شود، پرونده بسته خواهد شد و یا مثلا همه چیز ریست خواهد شد و دوباره به تنظیمات کارخانه باز خواهیم گشت!!
حتی شاید فهمیده که این پا در هوا بودن تا چه اندازه برای من زجر آور است و میخواهد تا آخرین ثانیه حسابی حالم را جا بیاورد. گرچه به قول خودش، یکی از مکانیسمهای دفاعیاش همین پشت گوش انداختن و فراموش کردن صورت مساله است.
خلاصه که در هر حال جواب بسیار ساده و کوتاه است. با یک آره یا نه تکلیف کار معلوم میشود. بالاخره یا توافق میکنیم یا اینکه باید برویم سراغ راه حل سخت. هیچ حالت سومی هم ندارد.