قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را میخواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ میخوردند و مشتریها گوشی میخواستند. از آن وضعیتهایی که نمیدانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که میرویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشیها را تحویل میدهیم و میرویم پی زندگیمان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.
حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچهها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم میخورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کسپرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دستها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافهاش را نبینی.
چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده میآیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر