راستش را بخواهید، هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. در طول کل زندگیام تا همین دیروز همیشه سعی کرده بودم خودم را نشان دهم، ثابت کنم و یا حتی تحت تاثیرش قرار دهم. سعی کرده بودم که پسر خوبی برایش باشم اما انگار که من از اول بزرگترین دشمنش بودهام. انگار که موجودی اضافه بودم. یاد ندارم که حتی برای یک بار هم که شده من را واقعا دوست داشته باشد.
دیروز از صبح تصمیم گرفته بود پاچه یکی را بگیرد. اول به مامان گیر داد اما اصل کاری را گذاشت برای من. خیلی اوضاع کثافتی شد. حتی فکر کردن بهش هم حالم را به هم میزند، چه برسد به اینکه بخواهم بنویسم!!
فقط خواستم یادداشت کنم که برای دفعه نمیدانم چندم با حرفهای مزخرفش حالم را خراب کرد. اما از این به بعد خبر ندارد که دیگر به هیچ جایم نیست. گذاشتمش کنار.. برای همیشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر