امروز ساعت ۱ و نیم توی محضر قرار داشتیم. امیر و احسان را هم به عنوان شاهد با خودم برده بودم. ترانه هم لابد برای اینکه تنها نباشد، با مائده آمده بود. تا وقتی که منتظر بودیم حاج آقا برسد، امیر و احسان و ترانه مائده با هم حرف میزدند.
چند دقیقه بعد حاج آقا آمد و کمی برایمان موعضه کرد که بروید با هم دوباره زندگی کنید و شماها به نظر میاید که آدمهای خوبی هستید و بلاه بلاه بلاه. دست آخر هم استخاره گرفت و چون بد آمد، کتاب دعایش را پرت کرد روی میز و به منشیاش گفت طلاق را ثبت کن!!
برگهها را امضا کردیم و قرار شد که چند روز دیگر بروم و شناسنامه و مدارک را تحویل بگیرم. رفتیم سوار شدیم و مائده را رساندم سر کارش و ترانه را هم رساندم خانهشان. از آنجا هم با امیر و احسان رفتیم کافه و آیس لته خوردیم و حوالی ۴ رفتیم سر کار.
از وقتی که رسیدم خانه، دارم به کل این ۸ سال گذشته فکر میکنم. چی فکر میکردیم و چی شد..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر