شدیدا حس نوشتن دارم اما به همون اندازه هم نمیدونم چی میخوام بنویسم. اعتراف میکنم که اصلا و ابدا آمادگی سال جدید رو ندارم. گرچه از نظر من قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته و اول فروردین همونقدر میتونه جذاب باشه که اول خرداد جذابه، اما واقعیتش اینه که دلم نمیخواد سال نو بیاد. این چیزا همه ش قراردادهاییه که خودمون واسه خودمون گذاشتیم.
راستش رو بخوای دلم واسه شب عیدهای زمان بچگیم خیلی وحشتناک تنگ شده. اون موقع ها خیلی چیزا فرق میکردن. از زمانی که یاد دارم همیشه صبح ۱ فروردین که از خواب بیدار میشدم بالای تختم یدونه هدیه از طرف
عمو نوروز داشتم. عمو نوروز واسه من یه چیزی تو مایه های بابانوئل بود که شب عید به خونه های همه سر میزنه و واسه بچه ها، بالای تخت خوابشون -و خیلی وقت ها یه جایی دیگه از خونه، واسه مامان بچه ها- کادو می بره.
شب هایی که قرار بود عمو نوروز بیاد از شدت هیجان سکته میکردم، یکی واسه اینکه نمیدونستم چی برام تدارک دیده و یکی هم واسه اینکه دلم میخواست خودشو ببینم. هر سال در شب موعود تصمیم میگرفتم تا بیدار بمونم و از نزدیک ببینمش اما خواب مجال نمیداد. و صبح از بابا مامانم میپرسیدم شما دیدین کی اومد؟ و اونا هم میخندیدین و میگفتن صبح زود اومد و بهت سلام رسوند!!!
هیچ وقت هدیه هایی رو که عمو نوروز برام آورده بود رو نمیتونم فراموش کنم. اون دوربین عکاسی
قرمزه... موتورسیکلت لگو... قطار برقی (که چند دقیقه بعد از باز کردنش بمباران شروع شد)... ساعت مچی آلارم دار... آتاری... یه جفت کفش نایکی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. دقیقا مثه اون مدل که توی فیلم فارست گامپ، جینی به فارست هدیه داد. هفته ها قبل، واسه عید اون کفش ها رو توی پاساژ کویتی ها دیده بودم و به هیچی جز اونا رضایت نمیدادم. بابام چیزی حدود هشت - نه هزار تومن حقوقش بود و اون کفش ها ۳۲۰۰ تومن قیمت داشتن. خودم هم میدونستم که خیلی گرونن ولی هر کاری کردم تا مامانم رو راضیش کنم که اونا رو برام بخره نشد. قول داده بودم که کل عیدی هایی رو در میارم + پول تو جیبی هام رو تا آخر تابستون خرج نکنم ولی اون کفش ها رو داشته باشم ولی فایده نداشت...
حالا خودت ببین وقتی صبح از خواب بیدار بشی و ببینی که عمو نوروز همون کفش ها رو برات آورده در چه حدی دیوانه میشی. اولین صبح روز مدرسه بعد از عید رو هم که باهاشون رفتم مدرسه دیدنی بود. دوم دبستان بودم. همه ی بچه های کلاس یه دور پوشیدنشون!!!
اول - دوم راهنمایی بودم که عمو نوروز برام یدونه Micro Genius مشکی با دسته ها بیسیم آورده بود... روانی شده بودم. یکی دو سال بعدش برام SEGA آورد.
از زمانی که فهمیدم عمو نوروز همین "مسعود" خودمونه دیگه اون شور و هیجان تا حدی از بین رفت. ولی خب باز هم واسه هدیه ای که در راه بود دلم قیلی-بیلی میرفت. آخرین باری هم که با اون روش هدیه گرفتم عید سال ۷۷ بود. شب قبلش پیتزا داشتیم. صبح که بیدار شدم بالای سرم یه جعبه پیتزای تقریبا له شده بود. وقتی بازش کردم توش یه عالمه کاغذ باطله چپونده شده بود و بین همه اون آت و آشغالا یه خیار!!! بود (فکر بد نکنین) که دورش یه کاغذ نسبتا سفید پیچیده شده بود. بازش کردم و دیدم واقعا خیاره. همونجا روی تختم یه گاز بهش زدم و رفتم پایین و با یه قیافه ی شکست خورده گفتم شوخی بی نمکی بود. بابام (عمو نوروز سابق) خندید و گفت: اون کاغذ کادوی خیاره رو که دور ننداختی؟! گفتم چطور مگه؟ گفت: برو به نگاه بهش بنداز... و اینجا بود که دیدم روی همون کاغذ باطله ۲۰ ساعت اینترنت برام گرفته. و در اون لحظه بود که برای اولین بار با ویندوز ۹۵ به اینترنت وصل شدم!!!
دلم میخواست دوباره ۱۰ ساله بودم و صبح قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم دستم رو بالای تختم تکون بدم تا ببینم چیزی هست یا نه...
***
دلم نیومد تا قشنگ ترین تبریک sms ی که به دستم رسیده رو براتون ننویسم:
سال نو را پیشاپیش، پس و پیش، پیش و پس، از راست به چپ، از چپ به راست، بالا به پایین، پایین به بالا، تبریک عرض، طول و ارتفاع آن را حساب کنید!!!