سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

از سالی که گذشت...

پارسال همین موقع ها سال تحویل میشد. فکر کنم یک ربع مانده به ۳ صبح بود. شیوا نشسته بود pmc نگاه میکرد، باباجان را یادم نیست سرش به چه گرم بود، مامان هم خواب بود. و من هم طبیعتا آنلاین بودم و درست لحظه سال تحویل داشتم با یکی از دوستانم که توی بیمارستان شیفت بود، چت میکردم. ۳.. ۲.. ۱.. را برای هم پی ام دادیم!!

  1. از همان روزهای اول فروردین سرفه های عجیب و غریب پدر بزرگم شروع شد و ما هم از این دکتر به آن دکتر کلافه و سردرگم
  2. اردیبهشت کار خیلی سبک بود. "ماری آن" * را تحویل گرفتم. یک نوت بوک هم خریدم
  3. از خرداد چیز خاصی یادم نیست. هوای داغ، پروژه ی جدید، کار سنگین
  4. تیر ماه عین خود جهنم بود. وضیعیت کاری هم عین تراختور
  5. مرداد، فکر سه چهار کیلو کم کرده بودم از بس که سگ دو میزدم. شلوارهایم از پایم در می آمدند. بی پولی شدید را هم اضافه کنید
  6. شهریور زد به سرم که استعفا بدهم. بعد از ۲ سال خر حمالی با حقوق کارگری، سفت و سخت تصمیم گرفتم برای خارج رفتن و از این حرفها. واقعا کلافه بودم. روز ۲۷ ام را هم توی تقویم علامت گذاشتم
  7. از اول مهر دیگر نرفتم سر کار. حقوق ۶ ماه اول سال را یکجا گرفتم. بی انصاف ها حقوق ۳ ماه اول را مثل سال قبل حساب کردند و برای ۳ ماه تابستان ۱۰۰ تومن اضافه کردند. یک سری دردسرهای حاشیه ای هم اضافه کنید
  8. آبان، ادامه دردسرهای حاشیه ای بود، به علاوه کلاس برای آیلتس، به علاوه بیکاری
  9. آذر کلا خیلی گند بود. اصلا پاییز مزخرفی بود
  10. از دی چیز خاصی یادم نیست. کماکان برای آیلتس میخواندم. دنبال یک کار پاره وقت هم میگشتم
  11. اواسط بهمن کلاس آیلتس تمام شد و چند روز بعدش هم خودم گشاد شدم. با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم با هم یک کاری برای خودمان راه بیندازیم. بعد این وسط یک سری اتفاقات خیلی خوبی افتاد و جریان کار خیلی عوض شد، زیر و رو شد حتی
  12. اسفند هم خوب بود و هم بد. پروسه کار تقریبا شروع شد و همه چیز لااقل روی کاغذ عالی بود و شروع رسمی فکر کنم از اول اردیبهشت باشد. قسمت بد اسفند هم حال ناخوشایند پدر بزرگم بود. اصلا حالش خوب نیست
سال ۹۰ دقیقا ۳ تا از آرزوهایم را برآورده کرد. دقیقا همان ۳ تایی را که توی دفترم نوشته بودم.
امسال صاحب یه هاچ بک شدم، کاری که دوست داشتم در شرف شروع شدن است و یک "سین" ِ بخصوص سر سفره ی هفت سینم دارم.

امسال موقع آرزو کردن میخواهم حواسم را بیشتر جمع کنم.

*: ماری آن همان هاچ بک دوست داشتنی ام است.

۴ نظر:

Unknown گفت...

الهی فدای اون سین ِ بخصوص ات. آرزو می کنم زنده باشم روزی که میری با عشقت نیویورک!

رنگ های من گفت...

خیلی خیلی خوب بود، سال پرباری داشتی انگار، تصمیم بزرگی گرفتی. مطمئنن پشیمون نمیشی. شاد باشی.

من گفت...

دقیقا همان ۳ تایی را که توی دفترم نوشته بودم.

يعني منم توي دفترم بنويسم كه بشه؟! چجوري بايد بنويسم؟ :p

ناشناس گفت...

از، سالی که گذشت یا از سالی(سلمان)، که گذشت
;))