جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

ما را چه می شود؟

یادم می آید بچه مدرسه ای که بودم، حتی تا زمان دبیرستان، همیشه سی چهل روز مانده به عید، آخر یکی از دفتر هایم مینشستم یک دانه New Year بزرگ میکشیدم و به تعداد روزهای باقیمانده تا عید تقسیمش میکردم و هر روز یکی از آن خانه ها را با مداد رنگی رنگ میکردم. حتی فکر کنم سال اول دانشگاه هم همین سنت دیرینه را تکرار کردم. بعد هر روز به آن "نیو یر" زل میزدم و خانه های خالی اش را میشمردم و هرچه به نوروز نزدیکتر میشد بیشتر قند توی دلم آب میشد.
عاشق حال و هوای عید بودم، خرید کردن ها، آجیل و شیرینی خریدن ها، عیدی گرفتن و شمردن پول های نو و نقشه کشیدن برای خرج کردنشان. پیک های شادی که همه اش را شب ۱۲ ام هول هولکی با کمک خاله و دایی و بقیه مینوشتیم. غصه خوردن برای ۱۴ فروردین که صبح اول وقت باید میرفتیم مدرسه.
اصلا عاشق این بودم که همه ی ۲ هفته تعطیلات را خانه مادر بزرگم همه دور هم جمع باشیم و ما بچه ها سرمان به میکرو و سگا گرم باشد. صدای زنگ در قطع نشود و از در و دیوار مهمان بیاید و ما هم با بچه های مهمان آتش بسوزانیم و اشکشان را در بیاوریم و خودمان هار هار هار بهشان بخندیم. آخر شب ها هم از جایی فیلم ویدیو طنین پیدا کنیم ببینیم.
بعدها هرچه گذشت بدتر شد.
دیگر نه از میکرو و سگا خبری بود و نه مهمانی های آنچنانی خانه مادر بزرگ و نه دور هم جمع شدن ها.
هر کسی سرش به کار خودش است. یکی برای خودش مسافرت رفته، آن یکی خوش ندارد دیگری را ببیند. تازه اگر بزرگترها هم دورهم جمع شوند کوچکترها همیشه غایب اند.
اینها را میگویم فکر نکنید که خودم با بقیه فرق میکنم ها... نه، من از شماها بدترم. راستش امسال اصلا نفهمیدم که چطور سال نو آمد. از ۱ فروردین تا این لحظه که ۴ فروردین باشد همه اش توی اتاقم بوده ام. البته یکی دو بار خانه مادر بزرگ رفته ام که البته پای پیاده ۱ دقیقه هم کمتر طول میکشد به خانه شان برسم. ۳ تا عید دیدنی زورکی هم رفتم چون خواهر گرامی نیامدند و مادرم برای آنکه زشت نباشد و آبروی خانوادگی حفظ شود و اینها مرا با زور با خودشان بردند. آخر هیچ کس حریف این خواهر کوچک ما نمیشود، حرف حرف خودش است. و من هم البته تمام وقت سرم توی گوشی بود و داشتم یا توییت میکردم یا به این و آن تکست میزدم. به هر حال برای حفظ آبرو بیشتر از این کاری از من ساخته نبود.
حالا همه ی این حرف ها را زدم که بگویم ما را چه میشود؟
چرا این دلخوشی های ساده را هم از خودمان دریغ میکنیم؟

۲ نظر:

Unknown گفت...

من خیلی به این مساله فکر کردم. به نظرم همه ی این مسائل از در ِ اقتصادی وارد این جامعه شدند. از فشارهایی که این بد مصب به آدمها آوارده و از یه طرف حس تجمل گرایی و چشم و هم چشمی که بخاطر نبودن تفریح های دیگه وارد این سرزمین شده و تبدیل شده به تفریح برای آدمها. بعد نتیجه ی این تجمل گرایی و چشم و هم چشمی شده حس های منفی که آدمها نسبت به هم پیدا کردند که فلانی فلان چیز و داره و فکر می کنه خریه و من بهترم و ... خلاصه این قصه درازه. فرهنگ که از بین میره و شکم پرستی و پول پرستی و خود شیفتگی زیاد میشه جامعه دچار این تب میشه. تب نفرت که بین آدمها اوج میگیره و روابط اجتماعی و کم می کنه. حالا کنار همه اینها این قضیه رو هم بذار که ما چند دسته ایم توی این ملت و هیچ دسته ای تحمل قبول عقاید اون دسته ی دیگه رو نداره. ما ارتباط برقرار کردن و از یاد بردیم سالی. چگونگی ارتباط برقرار کردن و .

طلوع گفت...

عالی گفتی....
البته من همیشه حال و هوای عید و قبل از اون مثل خونه تکونی،خریدو برو بیا ... بیشتر از خود عید دوست دارم.اما عید هم عیدهای قدیم.
نمی دونم الان بچه های کوچیک مثل کوچیکیهای ما از عید لذت می برن یا واسه اونا هم معمولیه!