دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

604

برای اولین بار دارم کاری را شروع میکنم که دوست دارم و از انجام دادنش لذت می برم. اصلا نمیدانم که چه میشود و مثلا سال آینده همین موقع ورشکسته شده ایم یا نه، اما برای یک بار هم که شده میخواهم آنچه که دلم میخواهد را بکنم. دقیقا کاری که عشقم کشیده. نمیخواهم تا زمان مرگ در این شک بمانم که اگه فلان کرده بودم بهمان شده بود.

ساعت ۲ رسیدم خانه. این چند روز باقیمانده به اپینینگ خیلی از کارها به هم گره خورده. همه داریم تلاش میکنیم که از برنامه زمانی خارج نشویم اما لامصب تمام نمیشود. هر جایش را که میگیری باز یک جای دیگر در میرود.

تا همین چند لحظه پیش خسته و کثیف افتاده بودم روی تخت و با گوشی ام داشتم توییت میکردم.
راستش را بخواهید توییتر و iMessage کار هر شب است. اصلا اگر نباشد آن شب صبح نمیشود. و امشب هم به این راحتی صبح نمیشود چون iMessage ی در کار نیست. چون صاحبش یحتمل آیپاد در دست خوابش برده است.
همین که خوابش برده است باعث میشود که یهو دلم برایش تنگ شود و کورمال کورمال نوت بوکم را بیاورم بگذارم روی شکمم و اینها را بنویسم.
از این بنویسم که این روزها همه اش دلم برایش تنگ است و از شانس بد حتی به زور فرصت میکنم ده بیست دقیقه تلفنی صدایش را بشنوم. راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چه بر سر بیولوژی ام آمده که این مدلی شده ام، اما هرچه که هست خوشایند است.

همین دو ساعت پیش انگشت یکی از بچه ها چسبید به سشوار صنعتی. فکر کنم بالای ۴۰۰ درجه حرارت داشت. کباب شد انگشتش بنده خدا. بعد هم نمیدانم چه شد که خون دماغ شد و ما هم بیخیال کار شدیم و همه چیز را همانطور که بود گذاشتیم و آمدیم خانه تا صبح.
بعد همان موقع که رفتم داروخانه شبانه روزی تا پماد سوختگی و باند و اینجور چیزها بخرم، یک بسته Panadol Extra هم برای خودم گرفتم و گذاشتم توی داشبورد. فردا صبح که سردرد آمد سراغم میخوهم امتحان کنم ببینم این سردردهای بی پدر را میتواند ناکار کند یا نه.
فقط خدا کند بتواند

۴ نظر:

Iman گفت...

من فکر کردم کاندومه! :دی

Unknown گفت...

هــــــــــــی من الان دارم از فضولی می ترکم چرا از کار جدیدت بیشتر نگفتی ؟

ژولیده گفت...

باز خوبه کاریو که دوس داشتی انجام دادی
ما که هنوز می هراسیم از انجام دادن کارهایی که دوست میداریم نقطه

ناشناس گفت...

پاراگراف وسط عالی